معرفی و دانلود کتاب صوتی صومعه پارما

معرفی کتاب صوتی صومعه پارما

کتابی که به آن لقب زیباترین رمان جهان را داده‌اند و محبوبیتش نیز سندی بر اثبات این مدعاست؛ استاندال، از مشاهیر ادب فرانسه،‌ در کتاب صوتی صومعه پارما که بر اساس اتفاقاتی واقعی روایت شده، داستان زندگی جوانی اشراف‌زاده را تعریف می‌کند که تصمیم می‌گیرد علیه سنت بشورد و به سپاه ناپلئون بپیوندد...

درباره‌ی کتاب صوتی صومعه پارما

داستان خلق کتاب صوتی صومعه پارما (The Charterhouse of Parma) خود قصه‌ای شنیدنی است که بر جذابیت این کتاب، اثری دوچندان می‌گذارد. قصه از این قرار است که استاندال (Stendhal)، نویسنده‌ی این کتاب که از بزرگان ادبیات فرانسه بود،‌ مدتی را به عنوان کنسول چیویتاوکیا در ایتالیا مشغول به کار شد. در مدت مأموریتش، دست‌نوشته‌های مختلفی به دستش رسیدند که هر کدام، حکایت ماجرایی از خاندان‌های بزرگ ایتالیا در دوران رنسانس را روایت می‌کردند. گرچه نمی‌توان با اطمینان گفت که این دست‌نوشته‌ها سندیت و اعتبار تاریخی داشتند،‌ اما ماجرای یکی از آن‌ها، به ایده‌ای که استاندال پیش از این در ذهنش پرورده بود گره خورد تا از دل آن کتاب صوتی صومعه پارما خلق شود.

آن دست‌نوشته که به دست استاندال رسید، شرح ماجرایی بود از شخصیتی به نام «آلساندرو فارنسه» که از اشراف‌زادگان خاندان پرطمطراق فارنسه در ایتالیا بود. استاندال تصمیم گرفت تا تنها از بخش جوانی آلساندرو فارنسه استفاده کند و نام او را نیز به «فابریس» تغییر بدهد. سپس داستان را از لحاظ بعد زمان،‌ به قرن نوزدهم و زمان ناپلئون آورد تا بتواند از جنگ‌های تاریخی این دوره نیز، برای هدایت مسیر قصه‌اش استفاده کند. این شد که از دل تمام این اتفاقات و مستندات تاریخی، جوانی اشراف‌زاده و زیبا متولد شد که نامش فابریس بود و پدرش یکی از بزرگان و اشراف‌زادگان آن زمان به شمار می‌رفت.

فابریس با تمام ساده‌دلی‌اش، جوانی است پر از شور و شوق و ایده‌آل‌گرایی‌های دوران جوانی. برای همین هم بر خلاف عقاید سفت‌وسخت پدرش، بر علیه سنت قیام می‌کند و به لشکر ناپلئون می‌پیوندد تا به صورت داوطلبانه در جنگ شرکت کند. در این میان عمه‌ی فابریس که «جینا» نام دارد هم به کمک معشوقه‌اش کنت «موسکا»، در سیر تکامل داستان نقش بسزایی دارند و با توطئه‌چینی و سیاست، بر دیگران اعمال نفوذ می‌کنند. سرنوشت نامعلوم فابریس در میان نبردهای خونینی مثل واترلو و عاشقانه‌هایی که در این میان اتفاق می‌افتند،‌ شالوده‌ی اصلی این داستان را تشکیل می‌دهند.

کتاب صوتی صومعه پارما کاری از نشر صوتی آوانامه و انتشارات ققنوس است. این کتاب را با ترجمه‌ی محمد نجابتی و روایت مهبد قناعت پیشه در اختیار دارید.

نکوداشت‌های کتاب صومعه پارما

• استاندال در صومعه پارما فضایی کم‌نظیر خلق کرده که هر خواننده‌ای را مجذوب خود می‌کند. این کتاب، اثری است که هر فرد باید حداقل یک‌بار تجربه کند. (ژان ژیرودو)
• یکی از برجسته‌ترین رمان‌هایی که تا امروز نوشته شده است. دقت خارق‌العاده استاندال در جزئیات، یادآور سبک نقاشان هلندی است. این اثر، بازآفرینی تفکر ماکیاولی در دنیای معاصر است. (اونوره دوبالزاک)
• شاهکاری در ادبیات فرانسه؛ استاندال با مهارت مثال‌زدنی، جهانی پرجزئیات را به تصویر می‌کشد، بی‌آنکه خواننده را در کلمات اضافی غرق کند. (آندره ژید)
• یکی از ده رمان برتر تاریخ؛ کتابی که جایگاه خود را در ادبیات جهان تثبیت کرده است. (هنری جیمز)

اقتباس‌های فرهنگی و سینمایی از کتاب صومعه پارما

فیلم صومعه پارما در سال 1948به کارگردانی کریستین ژاک و بازی ژرار فیلیپ و ماریا کاسارس با الهام از این اثر ساخته شد. دو سریال تلویزیونی نیز از روی این کتاب ساخته شده است.

کتاب صوتی صومعه پارما برای چه کسانی مناسب است؟

اگر به ادبیات فرانسه علاقه دارید، خودتان را به شنیدن یک عاشقانه‌ی تاریخی از ادبیات این کشور مهمان کنید.

در بخشی از کتاب صوتی صومعه پارما می‌شنویم

فریاد زد: «هاها! هاها! طفلکم، ببین چه ناز است!» فابریس خشکش زده بود. آنچه بیش از هر چیز دلش را مى‌زد کثیفى پاهاى جسد بود که پیش‌تر کفش‌هایش را درآورده بودند و تنها شلوارى ژنده و سرتاسر خون‌آلود براى او باقى مانده بود.

دستفروش گفت: «نزدیک بیا، پیاده شو؛ باید این‌جور چیزها برایت عادى شود.» سپس فریاد زد: «نگاه کن، گلوله به سرش خورده.»

گلوله‌اى از کنار بینى وارد شده، از شقیقه سمت دیگر بیرون رفته و صورت جسد را به طور نفرت‌انگیزى از ریخت انداخته بود؛ یکى از چشم‌ها باز مانده بود.

دستفروش گفت: «بچه‌جان، بیا پایین ببینم. بیا باهاش دست بده و ببین او هم دستت را مى‌فشارد.»

فابریس، گرچه از فرط چِندِش جان به لبش رسیده بود، بدون معطلى از اسب پایین پرید، دست جسد را گرفت و محکم فشرد؛ سپس گویى قالب تهى کرده باشد، در همان حال ماند؛ بعید به نظر مى‌رسید بتواند دوباره بر اسب سوار شود. آنچه بیش از هر چیز سبب هراسش مى‌شد چشم بازمانده نعش بود.

در دلش با اوقات‌تلخى مى‌گفت: «آذوقه‌فروش نباید خیال کند بزدلم»؛ اما احساس مى‌کرد اراده انجام دادن هیچ حرکتى را ندارد: داشت از حال مى‌رفت. لحظه هولناکى بود، هر آن ممکن بود پس بیفتد. آذوقه‌فروش فهمید، به‌چالاکى از گارى کوچکش پایین پرید و بى‌آن‌که کلمه‌اى بگوید لیوانى شراب دستش داد که او هم لاجرعه سر کشید؛ فابریس توانست دوباره بر اسب نحیفش بنشیند و بى‌آن‌که سخنى به زبان بیاورد مسیر را ادامه داد. آذوقه‌فروش گاه‌به‌گاه از گوشه چشم نگاهش مى‌کرد.

در نهایت به او گفت: «جنگ را بگذار براى فردا عزیزکم. امروز را همراه من باش. مى‌بینى که باید سربازى کردن یاد بگیرى.»

فهرست مطالب کتاب صوتی