معرفی و دانلود کتاب قاتل درون من

معرفی کتاب قاتل درون من

کتاب قاتل درون من نوشته‌ی جیم تامپسون، یکی از ترسناک‌ترین و باورپذیرترین داستان‌های جنایی است که در طول عمرتان خواهید خواند. این رمان درباره‌ی مردی است که با داشتن ذهنی جنایتکار برخلاف میل خودش دست به قتل می‌زند.

جیم تامپسون (Jim Thompson) رمان‌نویس و نمایشنامه‌نویس آمریکایی است که به دلیل رمان‌های جنایی و وحشتناکش معروف است و بیش از سی رمان در کارنامه‌ی خود دارد که عصاره‌ی هنر و خلاقیت اوست. او با دادن ساختاری عجیب، روحی فراتر از واقعیت به شخصیت‌های در حال مرگ یا مرده‌ی خود می‌هد.

تامپسون ژانر جنایی خام را به اثری ادبی هنری، تبدیل می‌کند که با روایتی مستحکم و ساختاری عجیب، روحی شبه سورئالیستی به شخصیت‌های در حال مرگ یا مرده‌ی داستان‌هایش می‌دهد. او از نظر اثرپذیری و اثرگذاری داستان‌هایش، بین دو غول هنری قرار دارد؛ از داستایوفسکی اثر گرفته و بر استیون کینگ تاثیر گذاشته است.

شخصیت رمان قاتل درون من (The killer inside me) فردی به اسم تامسون لو فورد است که با وجود شخصیت دیوانه‌، سادیستیک و روان‌پریش با انحرافات جنسی، بسیار ملایم صحبت می‌کند و تفاوتی بین بدی و خوبی قائل نمی‌شود. لو فورد نمی‌تواند قاتل درونش را درک کند زیرا هیچ کنترلی بر آن ندارد، بدون اینکه بخواهد دست به جنایت می‌زند و از تمام قتل‌ها و جنایت‌هایی که انجام می‌دهد پشیمان می‌شود.

لو فورد تعریف می‌کند که یک افسر وظیفه شناس است که در شهری کوچک در اوکلاهما زندگی می‌کند. علاقه‌مند به نواختن پیانو است و کتاب‌های پدرش را می‌خواند و موسیقی گوش می‌دهد. روزی رییس معتاد به الکلش به او ماموریتی می‌سپارد که باید به حومه شهر برود و با یک زن بدکاره صحبت کند او این ملاقات را انجام می‌دهد و پس از چند کلمه صحبت کوتاه، بین آن‌ها درگیری به وجود می‌آید.

او دست و پای زن را می‌بندد و او را کتک می‌زند اما زن که مبتلا به بیماری روانی و نوعی خود آزاری و طالب خشونت است، باعث می‌شود که رابطه‌‌ای بین آن‌ها برقرار شود. شرارت‌های پنهان لو فورد باعث ایجاد سایه سنگینی در زندگی مردمان شهر کوچکش می‌شود و مردم شهر در ناامنی و ترس زندگی می‌کنند.

بر اساس کتاب قاتل درون من در سال 2010 فیلمی به کارگردانی مایکل وینترباتم ساخته شده است.

در بخشی از کتاب قاتل درون من می‌خوانیم:

من فقط دو چیز در دانشکده ‌یاد گرفتم آقای فورد که همین دو چیز به همه دردم خورد؛ یکی اینکه هیچی بدتر از مردمی‌ نیست که دارند از آدم سواری می‌گیرند، بنابراین چه بهتر که اون‌ها رو بیندازی روی زمین و خودت سوار شی. نکته‌ی دیگه تعریفی بود که اونو از کتاب‌های بذرشناسی گرفتم و به نظرم از اولی هم مهم‌تره و باعث شد من در تمام تفکراتی که تا اون زمان داشتم حسابی تجدید نظر کنم.

تا قبل از اون همه چیز رو سیاه و سفید می‌دیدم؛ خوب و بد، اما بعد از اینکه درست فکر کردم دیدم اسمی‌ که آدم روی چیزی می‌ذاره بسته به اونه که تو کجا ایستاده باشی و اون چیز کجا قرار گرفته باشه و... اون تعریف که دقیقاً از کتاب بذر شناسی بیرون کشیدم اینه؛ یک علف هرز گیاهیه که جای خودش نروییده باشه. اگه یک گل ختمی‌ در مزرعه‌ی ذرت باشه، اونجا علف هرزه. اگه همون رو تو حیاط خونه‌م پیدا کنم، اونجا یک گُله. شما تو حیاطم هستی آقای فورد!»