معرفی و دانلود کتاب صوتی ذهن شما دوستتان نیست؛ چگونه افسردگیتان را از بین ببرید و خود را نجات دهید!

معرفی کتاب صوتی ذهن شما دوستتان نیست؛ چگونه افسردگیتان را از بین ببرید و خود را نجات دهید!

کتاب صوتی ذهن شما دوستتان نیست؛ چگونه افسردگیتان را از بین ببرید و خود را نجات دهید! نوشته‌ آدام آلوارادو، دربردانده‌ی راهکارهای مفیدی است که به شما کمک می‌کند نگرش‌های فردی خود را تغییر دهید و بر افسردگی‌ درونی‌تان غلبه کنید.

کتاب صوتی ذهن شما دوستتان نیست (Your mind is not your friend) از قدرت و توانایی خلق یا تخریبی که ذهن داراست، سخن می‌گوید. افکار موجود در ذهن در حقیقت اعتیادآور هستند، مدام تکرار می‌شوند اما هوشمند نیستند، آن‌ها همان منفی‌گرایی خسته‌ای هستند که تکرار می‌شوند. مثل یک رکورد شکسته شده و همان‌طور که به راحتی نسبت به آن افکار معتاد شدید، همان‌طور هم ذهنتان نسبت به افکار موثرتر و مفیدتر معتاد خواهد شد، فقط در صورتی که این افکار را به او پیشنهاد دهید. این فرآیند دشوار و سخت است و این کتاب صوتی به شما در این مسیر کمک می‌کند.

آدام الوارادو (Adam Alvarado) نه یک پزشک است و نه یک روانشناس، او فقط یک شخص با تجربه افسردگی شدید است که در پی یک حادثه، تصمیم می‌گیرد خود را از شر افسردگی نجات دهد.

بخش اول این کتاب از روند بروز افسردگی در یک فرد می‌گوید، که توصیفات علمی و کتابی در آن مرسوم نیست و احساسات و ادراکات آدام است که به نگارش درآمده، این که فرآیند افسردگی از کجا شروع می‌شود و تا کجا پیش می‌رود، بسیار هوشمند توصیف شده و قابل توجه است. بخش دوم هم مسیری برای رهایی از افسردگی‌ست که برای ایجاد آگاهی در یک بیمار افسرده و نیز ایجاد انگیزه برای رها شدن از وضعیت نامطلوب، مناسب است.

این اثر فقط برای اشخاص افسرده نوشته نشده است، بلکه برای تمام اشخاصی‌ست که در معرض افسردگی هستند. یعنی تمام افراد جامعه‌ی فعلی ما. هم‌چنین برای تمام اشخاصی که اطرافیانشان در معرض افسردگی هستند نیز مناسب است.

ذهن انسان یکی از قدرتمندترین چیزها در دنیاست، که توانایی خلق و تخریب و یا تغییر زندگی را دارد. هم‌چنین باید بدانید که تنها با عمل است که می‌توانید خودتان و زندگی‌تان را بهبود ببخشید و به سوی موفقیت پیش روید. ما باید بهتر فکر کنیم. باید عقاید بهتری داشته باشیم؛ اما مهم‌تر از همه این است که، باید بهتر عمل کنیم. فقط از طریق افکار نمی‌توان تفاوتی بیرونی را حس کرد، دلیل آن این است که افکار نامرئی هستند و تصور می‌شوند، آن‌ها هیچ چیز نیستند تا وقتی که به آن‌ها جامعه عمل بپوشانیم. افکار مثبت دنیای مثبت‌تری را به همراه دارند، اما فقط با عمل براساس مثبت‌گرایی به واقعیت تبدیل می‌شود. تنها با تغییر رفتارتان است که می‌توانید در افکارتان تغییر ایجاد کنید.

در قسمتی از کتاب صوتی ذهن شما دوستتان نیست می‌شنویم:

آن اتفاق به‌خصوصی که برای من رخ داد و باعث شد این حالت و این غم در من پدید آید، ‌ نمی‌توانست همان چیزی باشد که ما را از هم جدا کرده است؟ من می‌خواستم این‌طور باشد. به خودم گفتم که این اتفاق مدت‌هاست رخ داده است. همان‌گونه که هر روز صبح که از خواب برمی‌خواستم خودم را متقاعد می‌کردم که قربانی هستم، همان کاری که مطمئناً همه افراد افسرده انجام می‌دهند.

«من غمگین و درمانده هستم؛ زیرا این چیز تغییر کرده است، زیرا آن اتفاق هرگز نیفتاده است، زیرا او مرا ترک کرده است».
اما این موضوع نمی‌توانست حقیقت داشته باشد. مهم نیست چقدر دوست داشتم این موضوع حقیقت داشته باشد، زیرا از این اتفاق‌ها برای همه رخ می‌دهند و در بسیاری از موارد حتی بدتر از آنچه برای ما رخ داده است. من این را می‌دانستم. می‌دانستم این باید درست باشد. می‌دانستم به‌طور حتم افرادی هستند که خانواده‌شان به قتل رسیده‌اند که بیشتر از من در فردا به دنبال امید و آرزو هستند. به‌طور حتم افرادی بودند که همه چیز خود را از دست داده بودند، اما در نهایت دارایی‌های بیشتری کسب کردند. افرادی بودند که دلایل زیادی برای نفرت از همه افراد داشتند اما احساس عشق بیشتری را در خود پروراندند.

افرادی بودند که همه‌ی تجارب من و حتی بدتر از آن را داشته‌اند، بااین‌حال عکس‌العملی کاملاً متفاوت از من داشتند که برای من تقریباً شکست‌ناپذیر و انسان‌های بزرگی به‌نظر می‌رسیدند. افرادی که باجود تجربه همه سختی‌ها و بدبختی‌ها هرگز دیدگاه مثبت خود را نسبت به دنیا، مردم و خودشان از دست ندادند. این‌ها افرادی بودند که باید الگوی خود قرار می‌دادم، افرادی که اثبات کرده‌اند خیلی کمتر از من مستحق اتفاقاتی بوده‌اند که برایشان رخ داده است. من دوست داشتم آن را بپذیرم. در حقیقت، مجبور بودم.

زندگی، تجربه‌ها و دشواری‌های پیشینم دلایل کافی برای احساسات و افسردگی که داشتم، نبود. درحالی‌که دیگران دشواری‌های بسیار بیشتری را تحمل می‌کردند و همچنان استوار باقی می‌ماندند، این موضوعات بهانه خوبی نبودند.
باوجود بی‌میلی ابتدایی‌ام، مجبور شدم جای دیگری را جست‌وجو کنم. مشکلات من دلیل مشکلم نبودند، همچنین برای جدایی من از فرد قاتل و جدایی ما افراد افسرده از دیگران، از افرادی که از لحاظ عاطفی قدرتمند هستند، دلیل مناسبی نبود. بنابراین تفاوت در چه بود؟ چه چیزی این قاتل را مجبور کرده آن کار را انجام دهد؟

فهرست مطالب کتاب صوتی