معرفی و دانلود کتاب برگ هیچ درختی
برای دانلود قانونی کتاب برگ هیچ درختی و دسترسی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را رایگان نصب کنید.
معرفی کتاب برگ هیچ درختی
صمد طاهری در رمان کوتاه برگ هیچ درختی، داستان پسری به نام سیامک را روایت میکند. این داستان که فضایی رئالیستیِ دارد، در دههی پنجاه خورشیدی در جنوب کشور و از زبان سیامک روایت میشود. نویسنده خاطراتی را از شخصیت اولِ داستان در نُه بخش مجزا ذکر کرده که خواندنشان نیازمند رعایت ترتیب خاصی نیست و خوانندگان میتوانند هر کدام را در هر زمانی که دوست دارند بخوانند.
دربارهی کتاب برگ هیچ درختی
داستان و رمان کوتاه در ادبیات هر کشوری از جایگاه ویژهای برخوردار است و در یک دههی اخیر با توجه به سریع شدن فرایند انجام امور و کمبود وقت بسیاری از مردم، عدهی زیادی به این دسته از کتابها علاقه پیدا کردهاند. صمد طاهری، نویسندهی توانای ایرانی، اهل آبادان است و در اکثر نوشتههایش از سبک رئال استفاده میکند. او را از نسل سوم داستاننویسان ایرانی میدانند که از سال 1358 خورشیدی بهطور جدی وارد این عرصه شده و همچنان نیز فعال است. صمد طاهری در کتاب برگ هیچ درختی، خاطراتی از زندگی پسری به نام سیامک را نقل میکند که در کودکی یتیم شده و حالا با پدربزرگ، عمو و عمهاش زندگی میکند.
داستان کتاب برگ هیچ درختی از نقل خاطرهی یک روز معمولی در دوران کودکی سیامک آغاز میشود. پسرِ داستان، اهل جنوب است و شاید یکی از مهمترین شخصیتها در زندگی او عمو عباس باشد که در جایجای خاطراتش بهکرّات از او نام برده. او در اولین خاطره از ده خاطرهای که در کتاب پیش رو آمده، نقل میکند که وقتی کودک خردسالی بوده، از حرفهای (به اصطلاحِ خودش) قلنبهسلنبهی بزرگترها چندان سر در نمیآورده. پدربزرگِ سیامک همیشه با پسرش، عباس بحث و جدل داشت و سیامک یک جملهی تکراری را بارها از زبان عمویش شنیده بود: «به خاطر سربلندی مردم». همین جمله بود که پدربزرگ را عصبانی میکرد و باعث میشد که عصای استیلش را بلند کرده و آن را درست مثل یک نیزه به سمت عمو عباس پرتاب کند! سیامک عمهای بهنام کوکب نیز داشت که در اینجور مواقع بهخاطر برادرش گریه میکرد و هیچ نمیگفت. پدربزرگ با داد و فریاد اعتراض میکرد که: «سربلندی مردم، برگِ هیچ درختی نیست!»
در ادامهی روایت اولین خاطرهی کتاب، سیامک نقل میکند که چگونه هر عصر پنجشنبه با عمه کوکب به خاکستان (یا همان قبرستان افراد سیاسی) میرفتند تا به قبر پدر و مادرش سری بزنند. عمه در جواب اعتراضهای همیشگی پدربزرگ میگفت که سیامک عصای دستم است. اما در حقیقت دلش میخواست پسربچه بداند پدر و مادرش که بودهاند و حالا جایشان کجاست. اتوبوس شرکت واحد عمه و برادرزاده را به گورستان میرساند و آنجا بود که راهشان عوض میشد. درِ چهارم، درست آخرِ گورستان بود، پنجاه متر بعد از آن یک دیوار آجری کوتاه که خاکستان را از بیابانهای اطراف جدا میکرد و حدود هشتاد، نود گور در آنجا بود که هیچکدام سنگ یا کتیبهای نداشتند! سیامک به خاطر میآورد که زیر درخت کهور دوم، سه برآمدگی بود؛ اولی پدرش، دومی مادرش و سومی هم عمویش یوسف. بهگفتهی عمه کوکب، پدر و مادرش دخترعمو و پسرعمو بودند و همان اولینباری که به خاکستان آمده بود، گورهایشان یا همان پشتههای خاکی را نشانش داده بود.
صمد طاهری در ادامهی کتاب برگ هیچ درختی خاطراتی بیشتر و مفصلتر ماجراهای زندگی سیامک را نقل میکند. نویسنده با قلمی زیبا، ظریف و دقیق، بسیاری از نشانههای مربوط به جنوب کشور مثل شط، شرجی بودن و دمکردگی هوا، پالایشگاههای نفتی آبادان، لهجهی جنوبی و حرف زدن مردم با هم، انواع گیاهان مربوط به آن مناطق و درختهای لوز و اکالیپتوس و خارشتر و... را در خاطرات سیامک توصیف کرده است. ده خاطرهای که طاهری از زبان خود سیامک در این کتاب نقل کرده، از نظر زمانبندی ترتیب خاصی ندارند و خواننده قادر خواهد بود آنها را مثل پازل در کنار یکدیگر قرار دهد. این خاطرات در واقع سرگذشت جوانانی را روایت میکند که برای سربلندی مردمشان علیه نظام شاهنشاهی برخاستند؛ اما دستآخر همهی آنها محکوم به مرگ و در پشتههایی خاک شدند که اطرافشان را خارشتر گرفته بود، نه هیچچیز دیگری!
نشر نیماژ کتاب برگ هیچ درختی را منتشر کرده و در اختیار خوانندگان علاقهمند این ژانر قرار داده است.
کتاب برگ هیچ درختی برای چه کسانی مناسب است؟
اگر طرفدار رمانهای رئال و اجتماعی فارسی هستید، پیشنهاد میکنیم خواندن کتاب برگ هیچ درختی را از دست ندهید!
در بخشی از کتاب برگ هیچ درختی میخوانیم
از وسطِ نخلستانِ زایر خِضِر مستقیم رفتیم لبِ شط. کنارِ حفارِ اصلی همیشه دوتا تخته دو سهی پهن روی علفها افتاده بود که دو وجبِ انتهاییاش توی آب بود. ما اسمش را گذاشته بودیم اسکلهی زایر خِضِر. بلمِ بزرگی کنارِ اسکله لنگر انداخته و مردِ سیاهِ بلندقد و تنومندی تویش نشسته بود. مرد همین که ما را دید بلند شد، از بلم بیرون آمد و طولِ تخته دوسه را طی کرد تا رسید به بابابزرگ که سرِ صف و فرماندهی ما بود. گفت: «سلامُ علیکم. خوش اومدین. من برادرتون عبدالرزاقم.»
چهل و چند سالی سن داشت و شقیقههایش بنا کرده بود به سفید شدن. با همهمان یکییکی دست داد و در آغوشمان گرفت و شانهی راستمان را بوسید. گفت: «معذور» و پا توی بلم گذاشت. «ع» را از تهِ حلق ادا میکرد. رفت نشست تهِ بلم، رو به ما و ساحل، پشت به جزیره. ما هم یکییکی پشتِ سرِ فرمانده سوار شدیم. با سوار شدنِ هر نفر بلم به چپ یا راست یله میشد و نیمغلتی میزد. یا شاید ربعغلتی. همه که نشستیم، عبدالرزاق طنابِ باریکی را که از دیوارهی بلم آویزان بود، از آب بیرون کشید. لنگرِ کوچولوی سربیرنگی از آب درآمد که او انداختش کفِ بلم، میانِ پاهای بزرگِ صندلپوشش. دو پاروی بلند توی آب بود چپوراست که تهِ هر دوتا با تسمههای تیوبی به حلقههای آهنی لبهی بلم وصل بود. عبدالرزاق پاروی جانانهای کشید و بلم را راند توی شط.
به میانهی شط که رسیدیم، سه مرد را ایستاده بر ساحلِ جزیره دیدم. وسطی که قدمی جلوتر از دوتای دیگر ایستاده بود و ریشِ انبوهِ سفیدش به شکمش میرسید، ناخدا عبدالفتاح بود. حالا شناختمش، همان ناخدایی بود که آن شب نگذاشت من سوار لنجش بشوم. آن دو نفرِ دیگر جوان بودند، شاید بیستوپنجششساله. هر سه دشداشهی سفید پوشیده بودند و چفیهی شطرنجیِ سفید و قرمز به سر داشتند. بابابزرگ گفت: «اون دوتا پسراش هستن. اون که سمتِ راسته، عبداللطیفه، سمتِ چپی هم عبدالعزیز.»
مشخصات کتاب الکترونیک
نام کتاب | کتاب برگ هیچ درختی |
نویسنده | صمد طاهری |
ناشر چاپی | انتشارات نیماژ |
سال انتشار | ۱۳۹۹ |
فرمت کتاب | EPUB |
تعداد صفحات | 80 |
زبان | فارسی |
شابک | 978-600-367-524-7 |
موضوع کتاب | کتابهای داستان و رمان اجتماعی ایرانی |