معرفی و دانلود کتاب قالی هزار نقش

معرفی کتاب قالی هزار نقش

کتاب قالی هزار نقش نوشته‌ی عاطفه علی عوضی داستانی واقعی است که از دل حال و هوایی روستایی ماجرای زنی به نام شاه صنم را روایت می‌کند. شاه صنم زنی تنهاست که با پسر کوچکش زندگی می‌کند، او برای امرار معاش و یافتن سرپناه به خدمت خاتون همسر خان روستا درمی‌آید. پس از ورود او به عمارت خان، ماجراهای مختلفی برایش اتفاق می‌افتد که سرنوشتش را تغییر می‌دهد.

درباره‌ی کتاب قالی هزار نقش

کتاب قالی هزار نقش داستانی واقعی است که از دل تاریخ و با حال و هوایی روستایی توسط عاطفه علی عوضی نوشته شده است. این کتاب روایتگر ماجرای شاه صنم زنی روستایی است که وارد عمارت خان شده و مسیر زندگی‌اش عوض می‌شود. او که دلتنگ است و در سوگ همسرش نشسته، پس از آشنایی با خانواده‌ی خان روی تازه‌ای از زندگی را به چشم خود می‌بیند و در کنارش سختی‌های زیادی را نیز متحمل می‌شود. این کتاب به توصیف خاطرات تلخ و شیرین شاه صنم می‌پردازد.

داستان کتاب قالی هزار نقش به اهمیت صبوری و تحمل دشواری‌ها در زندگی اشاره دارد. شاه صنم که هیچ به بازگشتن شادی به روزگارش امید ندارد، رویدادهایی غیرمنتظره بر سر راهش قرار می‌گیرد و او را در برابر موقعیت‌های گوناگون زندگی مقاوم‌تر می‌کند. این کتاب رمانی عامه‌پسند با درون‌مایه‌ی عاشقانه است که ما را با فرهنگ خان‌زادگان روستاهای شمال کشور و نوع زندگی در آن مناطق نیز آشنا می‌کند.

این کتاب توسط انتشارات آراکو در اختیار مخاطبان قرار گرفته است.

کتاب قالی هزار نقش برای چه کسانی مناسب است؟

اثر پیش رو برای علاقه‌مندان به رمان‌های عاشقانه‌ی ایرانی یا داستان‌هایی با پس‌زمینه‌ی روستایی، مناسب است.

در بخشی از کتاب قالی هزار نقش می‌خوانیم

کم کم به روال کار‌هام آشنا شدم و با محیط جدید زندگی‌ام سازگار شدم. علیار هم با بچه‌ها دوست شده بود و نبودن‌های چند ساعتی من اذیتش نمی‌کرد.

خاتون خودش سواد خوندن و نوشتن نداشت اما ملایی به دستور خان برای دختر‌هاش آمده بود تا سواد یادشان بدهد.

خاتون منو مسئول کرده بود تا زمانی که ملا تو چادر کناری به بچه‌هاش سواد یاد می‌دهد کنارشون باشم، از اونجایی که آرزوم بود سواد یاد بگیرم زمانی که ملا به بچه‌ها یاد می‌داد تمام هوش و حواسم رو بهش می‌دادم تا منم در کنارش یاد بگیرم.

انقدر علاقه داشتم که خیلی بهتر و زودتر از بچه‌ها یاد می‌گرفتم و زمانی که به چادرم می‌رفتم هر‌چی یاد گرفته بودم رو با زغال می‌نوشتم تا یادم نره و تونستم در عرض دو ماه خوندن و نوشتن رو تا حدودی یاد بگیرم همینجور حساب و کتاب رو...

یه شب که سر سفره بودیم و ماجان مشغول چیدمان سفره‌ی خان و خانواده‌اش بود اتفاقی دستش به کاسه‌ی دوغ خورد و کاسه روی سفره چپه شد.

بدبخت ماجان رنگ از رخش پرید و به معذرت‌خواهی افتاد، اما خاتون با نگاهی چندش به سفره نگاه کرد و گفت: دست‌پاچلفتی نگاه چه گَندی زدی! اه اه حالم بهم خورد دیگه اشتهام کور شده و نمی‌تونم چیزی بخورم.

خان که تا اون‌موقع ساکت بود فریاد زد.

- آفتاب که زد وسط حیاط باید بساط فلک آماده بشه تا دیگه هیچ رعیتی جرات نکنه سفره‌ی شام خان رو به گند بکشه.

بیچاره ماجان عین بید می‌لرزید. حتی منی که بی‌گناه بودم با شنیدن اسم فلک مو‌های تنم سیخ شد. خان دیگه شام نخورد و دوباره پشت کرسی‌اش نشست.