معرفی و دانلود کتاب صوتی کارآگاه سرکرده

معرفی کتاب صوتی کارآگاه سرکرده

کتاب صوتی کارآگاه سرکرده اثر داریوش عابدی، با دست مایه قرار دادن حوادث منجر به انقلاب و نیز وضعیت زندگی مردم قبل از انقلاب به روایت داستان خود پرداخته است.

داستان "کارآگاه سرکرده" در مورد نوجوانی است که به داستان‌های پلیسی علاقمند است و دوست دارد در بزرگسالی کارآگاه شود. در محله آن‌ها کارآگاهی زندگی می‌کند به نام "کارآگاه سرکرده" که با ساواک همکاری دارد. دایی این نوجوان که فردی انقلابی است پس از مدتی زندانی بودن به علت فعالیت انقلابی آزاد می‌شود و کارآگاه سرکرده مراقب اوست تا به فعالیت‌های انقلابی او و دیگر دوستانش پی ببرد. کارآگاه به صورت اتفاقی با نوجوان قصه ارتباط پیدا می‌کند و...

این کتاب به ارائه نکاتی اخلاقی برای مخاطبان خود، که قریب به اتفاق کودکان و نوجوانان هستند؛ همت گمارده است و توانسته با تلفیق ماجرایی حادثه‌ای با وقایع قبل از انقلاب و نیز پیوند دادن آن با امور اخلاقی، اثری شسته رفته را به مخاطبان خود عرضه کند.

در بخش‌هایی از کتاب صوتی کاراگاه سرکرده می‌شنویم:

«گلوله‌ای از کنار گوش کارآگاه رد شد. کارآگاه با سرعت تپانچه‌اش را بیرون آورد و برگشت. با دو گلوله، دو تبه‌کار را نقش زمین کرد. تپانچه را طرف سومین تبهکار گرفت و ماشه را چکاند. گلوله‌ای خارج نشد. تبه‌کار سوم تفنگش را با کمال خونسردی جلوی صورت کارآگاه گرفت و...»

«از جایم بلند شدم و از بریدگی راه‌بند یواش خودم را کشاندم توی خیابان. یک‌دفعه توی آن خیابان تاریک و دراندردشت، که سر و تهش هم اصلاً معلوم نبود، خودم را یکّه و تنها احساس کردم. دلم می‌خواست برگردم خانه. ولی به یاد قولی افتادم که به کارآگاه سرکرده داده بودم. چند قدم رفتم جلوتر. اگر قرار بود هر بار که با مشکلی برخورد می‌کنم، عقب‌نشینی کنم و خودم را عقب بکشم، باید فاتحه کارآگاه بودن را می‌خواندم.

به جایی رسیده بودم که شعار نوشته بودند. دستم را روی رنگ‌ها کشیدم. تازه نبود. معلوم بود که هنوز شروع نکرده‌اند. نفسم را دادم بیرون. معلوم نبود کی می‌خواستند بیایند. توی دلم شروع کردم به آواز خواندن که هم ترسم بریزد و تنهایی اذیتم نکند، هم سرم گرم شود. همین‌ طور داشتم می‌رفتم جلو که دیدم آن طرف خیابان، درِ مغازه‌ای باز شد.
رفتم پشت درخت کوچکی، کنار پیاده‌رو. نور داخل مغازه افتاد توی پیاده‌رو. مغازه رضا کاردی بود که بعد از مرگش پسرش ابراهیم کرده بودش کتابخانه. چشمم خورد به دایی مجید و آقای درویش‌زاد و ابراهیم که از مغازه آمدند بیرون. خودم را پشت درخت مچاله کردم. ابراهیم رفت توی مغازه‌اش. دایی و آقای درویش‌زاد آمدند طرف جایی که قایم شده بودم. از ترس، نفس کشیدن داشت یادم می‌رفت. الان بود که مچم را می‌گرفتند و رسوای عالم می‌شدم.»

فهرست مطالب کتاب صوتی