معرفی و دانلود کتاب صوتی بانوی رنگین کمان: زندگینامه داستانی اشرف قندهاری (بهادر زاده)

معرفی کتاب صوتی بانوی رنگین کمان: زندگینامه داستانی اشرف قندهاری (بهادر زاده)

کتاب صوتی بانوی رنگین کمان: زندگینامه داستانی اشرف قندهاری (بهادر زاده) نوشته راضیه تجار، حاوی خاطراتی جذاب و دل‌نشین از موسس آسایشگاه کهریزک است که شما را از ابتدا تا انتهای کتاب با خود همراه می‌سازد.

کتاب صوتی بانوی رنگین کمان، رمانی براساس زندگی‌نامه «اشرف قندهاری» است که با زبانی ساده و روان روایت می‌شود. راضیه تجار در این کتاب به توصیف زیبای شخصیت‌ها و احساسات و افکار آن‌ها و بیان دقیق جزئیات صحنه‌ها پرداخته است که شما را شیفته‌ی داستان می‌کند.

داستان کتاب از شبی تاریک آغار می‌شود که صدای در خانم قندهاری را از خواب بیدار می‌کند و به سمت در می‌کشاند، او در را باز می‌کند و می‌بیند که مردی پشت در ایستاده است، مرد برای بیان مشکلش به او مراجعه کرده بود. مرد از مادرزنش گفت که پیر و ناتوان شده و کسی قدرت نگهداری از او را ندارد. خانم قندهاری وعده داد جایی برای او پیدا کند. با تماس‌ها و پیگیری‌های بسیار در آخر آدرس آسایشگاه کهریزک را به او دادند. اولین باری که خانم قندهاری به آنجا رفت پریشان و ناراحت شد و تصمیم گرفت هر کمکی که می‌تواند برای اشخاص آنجا انجام دهد. در ابتدا او و خانم «کاتوزیان» و راهبه‌ای مسیحی به نام مادام «گلد فینگر» به امور بیماران رسیدگی می‌کردند، کم‌کم تعداد داوطلبان بیشتر شد. آن‌ها با کمک مردم برای بیماران، حمام، دستشویی، سردخانه، کارگاه‌های آموزشی و... ساختند و تمامی تلاش خود را انجام دادند تا بار دیگر امید به زندگی را به دل بیماران بازگردانند.

بانوی رنگین‌کمان در واقع اشاره به زن ایرانی دارد، زنی که تلاش می‌کند تا شوره‌زار زندگی افراد محروم از سلامت را به سوی باران نوید بدهد و به شوق رویش و زندگی هدایت کند. او در این مسیر، حتی سلامت و آرامش خود را نادیده می‌گیرد تا وظیفه خود را در تأسیس آسایشگاه کهریزک به انجام برساند. این قدرت عشق و شور زنانه اوست که بارهای سنگین راه را بر شانه‌های خسته و بی‌پناهش سبک می‌گرداند و اندیشه دیگران را هم به بیداری فرا می‌خواند.

در قسمتی از کتاب صوتی بانوی رنگین کمان می‌شنویم:

- مامان‌بزرگ، خواهش می‌کنم برایم بنویسید. همه‌ی آنچه را که فکر می‌کنید لازم است از خودتان و آسایشگاه کهریزک بدانم.
- عزیز دلم، می‌دانی که این روزها حالم زیاد خوش نیست.
- بهانه نیاورید مامان‌بزرگ. باید بنویسید. مگر همیشه نمی‌گویید دوست دارم تو هم مثل مادرت، مثل خودم بشوی و ادامه‌دهنده‌ی راه ما.
دفتر را به دستم می‌دهد: نوه‌ی گلم، ‌شیما مفید، دختر کیانوش.
دفتری است با جلد آبی آسمانی که بر جلدش رنگین‌کمانی پل بسته. همراه دفتر، یک شاخه‌ی گل رز قرمز است. گل در جعبه طلقی زیبایی است؛ انگار کودکی خفته در گهواره. درست مثل خود او، روزی که به دنیا آمد، روزی که در قنداق فرنگی ساتن آبی به آغوشم سپرده شد.
در برابرش نمی‌توانم مقاومت کنم. دفتر را می‌گیرم تا بنویسم. برای شیما مفید و نسل سوم این سرزمین کهن.
برف، باران و سرمای زمستان‌های تجریش معروف است. از صبح آسمان خاکستری بود. صبح خاکستری، عصر خاکستری‌تر و غروب، انگار آتش سرخ زیر خاکستر، و حالا یکسره می‌بارید؛ برف روی برف. اسفند سال 1352، چیزی به عید نمانده بود.
گوشه‌ی پرده را انداختم و سراغ کیانوش رفتم. دخترکم روی دفتر دیکته‌اش چرت می‌زد. گرمای کرسی پلک‌هایش را سنگین کرده بود. خودم هم خسته و خواب‌آلود بودم. آن روز از صبح وقتم را در حسینیه با خانم کاتوزیان گذرانده بودم. مولودی‌خوانی داشتیم. چه جمعیتی! حسینیه از حضور زنان و دختران موج می‌زد. آن هم چه تیپ‌هایی. بیشتر با لباس‌های آخرین مد و با کلکسیونی از طلا و جواهر، اما، مثل همیشه، خانم کاتوزیان به هر که بدحجاب‌تر بود، بیشتر محبت می‌کرد. دختران جوان را صدا می‌زد و سمت راست خود می‌نشاند.
- دختر عزیزتر از گلم، بیا اینجا. بیا پیش خودم. بیا که ان‌شاءالله همین روزها رو سرت قند بسابیم.
- خانم، صنوبرم، تو هم بیا اینجا، بیا که ان‌شاءالله پیر شوی.
او با همین شیرین‌زبانی‌ها دختران بی‌اعتقاد را جذب می‌کرد و کم‌کم به طرف حجاب می‌کشاند.

فهرست مطالب کتاب صوتی