معرفی و دانلود کتاب انتهای خیابان شاه بختی شرقی
برای دانلود قانونی کتاب انتهای خیابان شاه بختی شرقی و دسترسی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را رایگان نصب کنید.
معرفی کتاب انتهای خیابان شاه بختی شرقی
قطار بر روی ریلها میرقصد و زکی را در دریایی از خاطرات غرق میکند. او قصد دارد به زادگاهش بازگردد، اما در این مسیر باید خاطرات گذشته را به یاد آورد و در جستجوی خود حقیقیاش باشد. کتاب انتهای خیابان شاه بختی شرقی نوشتهی نصرت ماسوری، ما را به سفری درونی میبرد تا با زنی به نام زکی، روحیات، دوستان و چالشهای زندگی او بیشتر آشنا شویم و دگردیسی و تحولات شخصیتی او را مشاهده کنیم.
دربارهی کتاب انتهای خیابان شاه بختی شرقی
کسی نمیدانست زکی کجاست. مدتها بود که هیچکس از او خبری نداشت. تنها چیزی که از زکی به گوش هممحلیها و دوستانش رسیده، این است که با مردی ثروتمند ازدواج کرده، بچهدار شده و زندگی جدیدی را شروع کرده؛ اما به نظر میرسد همهچیز حالا تغییر کرده است. زکی با اکبر تماس میگیرد و خبر میدهد که بهزودی، همراه با پسرش، کیا، به زادگاهش بازمیگردد. زکی حالا زنی بالغ و غمگین است. انگار که اندوه عمیق در دلش جا گرفته و کولهباری از حسرت بر دوش اوست. او میخواهد به خیابانهای آشنا و کوچههای کودکیاش بازگردد تا شاید همان زکی شاد و سرزندهای را که پیش از ازدواج با مهران، در خیابان شاهبختی شرقی رهایش کرده، پیدا کند و به آن زن شادمان تبدیل شود. کتاب انتهای خیابان شاهبختی شرقی ما را با زکی همراه میکند تا او را درک کنیم و راهحلی برای زندگی فروپاشیدهاش بیابیم. زکی تنها یک شخصیت داستانی نیست؛ او نمادی از هزاران زن است که در زمان گذشته شاد و پرشور بودهاند، اما تلخی زندگی، شادی درونی او را به زهر تبدیل کرده. نصرت ماسوری در این داستان، سفری ذهنی را آغاز کرده و زندگی زکی از دوران کودکی تا به امروز را روایت میکند.
ما میدانیم که تأثیر ثروت در خوشبختی غیرقابل انکار است، اما گاهی اوقات همین ثروت، باعث بدبختی آدم میشود؛ همچون اتفاقی که برای زکی افتاده است؛ او مدت زیادی است که به این حقیقیت پی برده اما حالا آن خاطرات همچون سریالی طولانی از پیش چشمان او با سرعت عبور میکنند. زکی روزهای کودکی و نوجوانیاش را بهیاد میآورد و انگار که خود را در آن حیاط بزرگ و شلوغ میبیند. به یاد دبستان زهره میافتد. هرقدر که قطار به شهرش نزدیکتر میشود، خاطرات خیابان صمصامی پررنگتر از قبل در ذهنش نقش میبندند. زکی نمیداند در کجای زندگی دچار اشتباه شده. مطمئن است در گذشته جزو آدمهای خوشبخت محسوب میشده و مهران یکی از عوامل بیچارگی اوست. او یقین دارد اگر زمان به عقب برگردد، هیچوقت با تیمسار خجسته ملاقات نخواهد کرد و به آن خانهی غمزده وارد نخواهد شد.
نصرت ماسوری در کتاب انتهای خیابان شاه بختی شرقی ما را با شخصیتهای گوناگونی آشنا میکند؛ منیژه؛ آقای مترصد؛ خانم آزادی و... . هر کدام از این افراد تیپ شخصیتی خاص و داستان مخصوص به خود را دارند؛ بهطور مثال آقای مترصد معلمی نجیب و عاشقپیشه است. او به یکی از شاگردان خود که سه برادر متعصب و غیرتی دارد، علاقهمند شده و در راه این عشق، قرار است با هزاران چالش مواجه شود. داستان انتهای خیابان شاه بختی شرقی، وقایع را تماماً از نگاه زکی روایت میکند؛ بههمین جهت ما هیچگاه متوجه نمیشویم که در ذهن کسی همچون مهران چه میگذرد؛ او که کودکی تلخی داشته و مادرش همچون همسرش، او را در کودکی رها کرده و رفته. مهران شخصیتی ضعیف و خودشیفته است که میکوشد تا با کنترلگری و تحقیر همسرش، شخصیت خود را قدرتمند نشان دهد. کتاب انتهای خیابان شاه بختی شرقی ظاهراً خاطرات زنی را روایت میکند که حتی زندگیاش دردسر و چالش چندانی ندارد، اما در واقع دنیایی از درونیات آدمهای گوناگون و چالشهای فرسودهکننده را برای ما آشکار میسازد.
کتاب انتهای خیابان شاه بختی شرقی در انتشارات ققنوس به چاپ رسیده است.
کتاب انتهای خیابان شاه بختی شرقی برای چه کسانی مناسب است؟
چمدانی که در دست زکی است، از خاطرات او سنگین شده. او در مسیر بازگشت به زادگاه خود است اما این تنها سفری نیست که او و کیا درحال طی کردن آن هستند؛ زکی در ذهن خود سفر میکند و تمام زندگیاش را همچون فیلمی سریع در برابر چشمان خود میبیند. کتاب انتهای خیابان شاه بختی شرقی برای کسانی که به داستانهای روانشناسی علاقهمند هستند، مناسب است.
در بخشی از کتاب انتهای خیابان شاه بختی شرقی میخوانیم
دم در دفتر ایستادم. خانم ناظم با خطکش زد به پهلویم: «خب خانم مبصر، گربه رو کى گذاشت تو کشو؟» سرم را انداخته بودم پایین. بیشتر نمىخواستم چشمم به خانم آزادى بیفتد. خانم خوشکار حوله را آورد گرفت تو صورتم و داد زد: «این مال کیه؟» از خانم خوشکار که خدمتکار مدرسه بود بیشتر مىترسیدیم تا خانم ناظم. چانهام توى مشت خانم خوشکار بود اما نمىشنیدم دارد چه مىگوید که ستاره خالکوبى وسط دو ابرویش جمع مىشد و باز مىشد و من خالکوبى گرد و ریز روى چانه مادر را مىدیدم که با هر جیغى که سرم مىکشید دراز مىشد و گرد مىشد.
زنگ خورد. خانم ناظم گفت بروم سر کلاس. خانم آزادى آن روز تا زنگ آخر نیامد و ما به دستور خانم خوشکار مجبور شدیم هر زنگ از روى کتاب درسى همان زنگ رونویسى کنیم. زنگ آخر که خورد مجیدى اول از همه دوید و از کلاس رفت بیرون. خانم ناظم جلوِ پلههاى دفتر ایستاده بود. داد زد: «زکیه منصورى، بیا بالا.» پلهها را یکىیکى بالا رفتم. حیاط مدرسه داشت خالى مىشد. خانم ناظم کشید کنار و با خطکش اشاره کرد که بروم توى دفتر. معلمها رفته بودند. خانم مدیر نشسته بود پشت میزش. دستش را از پشت میز درآورد و گفت بروم جلوتر. حوله را گذاشت روى میز. آرام گفت: «ایندفعه یه لحاف از خونهتون بیار و سگ دم در رو بپیچ توش، بچهگربه خیلى کوچیک بود.» سرم پایین بود. نگران چیزى نبودم. خانم آزادى خوب شده بود و رفته بود خانه. صورت خانم مدیر با صورت مادر قاتى شده بود. دهانش باز و بسته مىشد و انگشت اشارهاش توى هوا مىچرخید. درست مثل وقتهایى که مادر با آقا دعوایش مىشد و دقدلىاش را سر ما خالى مىکرد و قهر که مىکرد، دماغش درازتر مىشد. خانم مدیر با خطکش زد روى میز: «با توام منصورى، فردا با مادرت مىآى مدرسه.» سرم را تکان دادم. گفت: «حالا برو.»
فرداى آن روز تا رسیدیم دم در مدرسه، خانم خوشکار تندتند همهچیز را براى مادر تعریف کرد. خانم خوشکار ساکت شد و نفس بلندى کشید. جرئت نمىکردم سرم را بلند کنم. مادر ساکت بود. از گوشه چشم نگاه کردم. مادر چادر را کشیده بود روى دهانش. از چشمهاش که ریز شده بود فهمیدم دارد مىخندد. دستم را گرفت و دنبال خودش کشاندم تا دم دفتر.
مشخصات کتاب الکترونیک
نام کتاب | کتاب انتهای خیابان شاه بختی شرقی |
نویسنده | نصرت ماسوری |
ناشر چاپی | انتشارات هیلا |
سال انتشار | ۱۳۹۵ |
فرمت کتاب | EPUB |
تعداد صفحات | 143 |
زبان | فارسی |
شابک | 978-600-5639-60-5 |
موضوع کتاب | کتابهای داستان و رمان روانشناسی ایرانی |