معرفی و دانلود کتاب صوتی فصل کبوتر

معرفی کتاب صوتی فصل کبوتر

کتاب صوتی فصل کبوتر آخرین اثر حسین فتاحی، روایتگر مبارزات مردم غیور ایران با رژیم پهلوی در سال‌های 55 و 56 است و در آن به موضوعاتی همچون فضای اجتماعی شهرها به خصوص تهران، فضای زندگی مردم در آن دوره و اوضاع و احوال جوانان و دانشجویان پرداخته است.

داستان کتاب فصل کبوتر که برگزیده دومین دوره جشنواره داستان انقلاب شده بود در حساس‌ترین برهه‌ تاریخ ایران اتفاق می‌افتد؛ در روزهای پیش از انقلاب، روزهایی متلاطم و پرحادثه، روزهایی که مردمان زیادی را با خود به خیابان‌ها کشاند و سرنوشت‌شان را تغییر داد.

حجت شخصیت اصلی رمان پدرش را در یک سانحه‌ تصادف از دست داده است، او درگیر مبارزات انقلابی می‌شود. از قضا کسی هم که پدر او را در تصادف رانندگی به مرگ کشانده، فردی آمریکایی بوده که بعد از این حادثه به آمریکا فرستاده شده تا براساس قانون کاپیتولاسیون در کشورش محاکمه شود و این مسئله حجت و مادرش را خیلی اذیت می‌کند و مدام در ذهن‌شان خواستار محاکمه‌ قاتل پدرشان هستند.

حجت به دخترخاله خود علاقه‌مند است و بعد از رفتن به خواستگاری، همراه با مادرش کوکب و شهناز خواهرش، بی‌حوصله به خانه برگشتند. آقا رضا، شوهر خاله‌اش، به دلیل نداشتن کسب و کار عالی حجت، با آن‌ها سرد برخورد می‌کند. حجت سال‌هاست در یک کارگاه تعمیر مبلمان کار می‌کرد و تجربه و مهارت کافی دارد. تا این که روزی او از طرف صاحب‌کار با پیشنهاد کاری خوبی هم مواجه می‌شود و تلاش می‌کند تا با کار بیش‌تر، شرایط اقتصادی خود را اصلاح کند تا بتواند خانواده‌ دختری را که به او علاقه‌مند است، راضی به وصلت کند. رئیس کارگاه که از کارهای او خیلی راضی بود، او را صدا کرد و با خود به یک بانک خارجی برد و سفارش مبلمان برای بانک به آن‌ها داده شد. کم‌کم وضع مالی حجت خوب شد و توانست مخارج خانه را تامین کند تا اینکه...

این رمان اثری با زاویه دید متفاوت درباره انقلاب اسلامی ایران است و نویسنده در این داستان به موازات روایت عشقی پاک، به رخدادهای انقلاب اسلامی اشاره می‌کند. داستان از زاویه دید سوم شخص به نگارش درآمده است. حسین فتاحی در این کتاب یک اتفاق ساده را به ماجرایی داستانی تبدیل می‌کند و این اثر به دور از کلیشه‌نویسی‌ها به شرح ماجراها می‌پردازد.

در بخشی از کتاب صوتی فصل کبوتر می‌شنویم:

هادی فکر کرد ممکن است آقارضا به آن‌ها شک کند و به حجت گفت: «تو برو به فامیلت برس. ببینم چه کار می‌توانم بکنم.» اما حجت نمی‌توانست برود. هر لحظه که می‌گذشت، بر ترس و نگرانی‌اش اضافه می‌شد. اگر مامورها به کارگاه می‌آمدند، کارشان زار می‌شد. کارگاه پر از اعلامیه بود. هم اعلامیه‌ها از دست می‌رفت، هم کارگاهشان لو می‌رفت...

فهرست مطالب کتاب صوتی