معرفی و دانلود کتاب شهامت انجل

معرفی کتاب شهامت انجل

کتاب شهامت انجل به قلم جاس استرلینگ رمان پنجمِ مجموعه‌ی بندیکت‌ها، ماجرای دختری شاداب از میان سیونت‌ها را روایت می‌کند که قدرت کنترل آب را در اختیار دارد، اما باید این توانایی را مخفی کند. این دختر باید به یکی از بندیکت‌ها کمک کند تا روح‌ربایش را بیابد اما با حضور در یک فستیوال موسیقی همه‌چیز دگرگون می‌شود.

درباره‌ی کتاب شهامت انجل:

انجل دختری است که مانند سایر سیونت‌ها توانایی عجیب و غریبی دارد، این دختر شاد و سرزنده می‌تواند آب را کنترل کند اما اوضاع اصلاً به نفع سیونت‌ها نیست و او باید هر طور که شده این قابلیت خود را مخفی کند. از طرف دیگر انجل موظف است به یکی از پسران بندیکت یاری برساند تا روح‌ربای خود را پیدا کند. در چنین شرایطی شخصیت اصلی داستان شهامت انجل (Angel Dares) در فستیوال موسیقی شرکت می‌کند و با پسری خوش‌تیپ به نام مارکوس آشنا می‌شود که به صورت اتفاقی روح‌ربای او، از آب در می‌آید.

مارکوس شروع به آواز خواندن می‌کند و روح انجل به این موسیقی پاسخ می‌دهد و به سوی مارکوس جذب می‌شود. مارکوس به انجل بی‌اعتماد است و نمی‌تواند چنین شرایطی را بپذیرد! اما اگر مارکوس انجل را نپذیرد چطور می‌توانند با هم باشند؟ حال با تمام شدن فستیوال جامعه سیونت از گروه دیگری آگاه شده‌اند و درگیر مشکلات بزرگ‌تری می‌شوند. دیگر زمان آن رسیده است که هرکسی مشخص کند در جنگ پیشِ رو، حامی کدام گروه می‌خواهد باشد. چه سرنوشتی در انتظار مارکوس و انجل است؟

شهامت انجل رمان شگفت‌انگیزی به شمار می‌آید که جاس استرلینگ (Joss Stirling) به عنوان دنباله‌ای برای سایر کتاب‌های مجموعه‌ی بندیکت‌ها نوشته است و شما را غرق در ماجرا و تخیلی بی‌پایان می‌کند.

با جاس استرلینگ بیشتر آشنا شویم:

این نویسنده‌ی انگلیسی در سال 1969 متولد شد و اولین رمان او با نام به دنبال اسکای، موفقیتی بین‌المللی پیدا کرد. او داستان این کتاب را به عنوان مجموعه‌ی بندیکت‌ها ادامه داد و نوجوانان را وارد دنیایی جادویی کرد.

کتاب شهامت انجل مناسب چه کسانی است؟

خواندن این رمان جذاب به نوجوانان و تمام دوست‌داران داستان‌های فانتزی توصیه می‌شود؛ مطمئن باشید با مطالعه‌ی آن، خود را میهمان تجربه‌ای لذت‌بخش خواهید کرد.

در بخشی از کتاب شهامت انجل می‌خوانیم:

چند ماه بعد، صبح یک روز شنبه در ماه می‌بیدار شدم؛ آخر هفته بی‌برنامه‌ای در پیش داشتم. چقدر دلم برای اجرا تنگ شده بود! سال ششم مدرسه بودم، کمی پیشخدمتی می‌کردم تا پولی درآورم، با دوستانم می‌گشتم؛ همه اینها در برابر هیجان تقریباً موفق شدن بی‌رنگ به نظر می‌رسیدند. حالا می‌دانستم آن افرادی که قبل از اینکه چهره‌هایشان شناخته شود از برنامه‌های استعداد‌یابی بیرون می‌روند، چه حسی دارند؛ یا پیت بست، طبل‌زن گروه بیتلز که قبل از معروف شدن‌شان کنار گذاشته شده بود.

خیلی خب! شاید اغراق می‌کردم! ولی می‌فهمید منظورم چیست. تنها کسانی که از اختلاف من و جی خوشحال شدند، پدر و مادرم بودند. مامان و بابا متوسط بودن را مأموریت زندگی‌شان قرار داده بودند، جبرانی در برابر اینکه مجبور بودند راز اینکه سیونت‌هایی قدرتمند هستند را مخفی کنند. کسی با دیدن آن‌ها انتظارش را نداشت، ولی مامان می‌توانست آب‌وهوا را دست‌کاری کند و بابا موهبت جابه‌جایی ذهنی فوق‌العاده‌ای داشت. آن‌ها روح‌ربای هم بودند. با این ترکیب! انتظار می‌رفت هر دو با جرائم مبارزه کنند یا کاری چشمگیر انجام بدهند. ولی روحیه و شخصیتشان لاک‌پشتی بود. مسلم بود عاشق هم هستند. ولی راستش چنان محبت پر آرامشی بود که باکمال‌میل قبول کرده بودند خانم و آقای کمپبل ساده، اهل پوتنی باشند و به طرز شکوهمندی از آن شاد بودند. حتماً وقتی من به‌عنوان تنها فرزند گیرشان آمده بودم، با خودشان فکر کرده بودند! کدام خدای کلک‌بازی دست تقدیر را چرخانده است. وقتی با هم صبحانه می‌خوردیم مامان پرسید.

«خب! عشقم، برنامه برای آخر هفته چیه؟ امیدوارم مرور درس‌ها باشه.»

وسط امتحاناتم بودم، در نتیجه طبعاً مرور درس‌ها بود.

«موسیقی می‌خوانم. امتحانش دوشنبه است.»