معرفی و دانلود رایگان کتاب سرگذشت یک فرشته - جلد اول

معرفی کتاب سرگذشت یک فرشته - جلد اول

کتاب سرگذشت یک فرشته - جلد اول، به قلم سارا رجب‌پور داستان دختر نوجوان زیبایی به‌نام رستا را دنبال می‌کند که پس از تحمل مصیبت‌ها و دشواری‌های بسیار، با الهه‌ی آب، یعنی آناهیتا روبرو می‌شود. آناهیتا مروارید کوچکی به رستا هدیه می‌دهد که قدرت و اراده‌ی غیرمعمولی برای او به ارمغان می‌آورد. رستا به کمک مروارید این قدرت را دارد که تمام آرزوهایش را برآورده کند، اما این قدرت برای دختر کوچک و بی‌پناهی مثل او چه چیزی جز مصیبت می‌تواند به‌همراه داشته باشد؟

درباره‌ی کتاب سرگذشت یک فرشته - جلد اول

سارا رجب پور داستان کتاب سرگذشت یک فرشته - جلد اول را در دوره‌ی قحطی بزرگ ایران روایت می‌کند؛ در دوره‌ای که مصائب و مشکلات بسیار به نوعی گریبان‌گیر همه شده بود. رستا در خانواده‌ی بزرگ و پرجمعیتی به دنیا می‌آید. پدر رستا مرد سنتی و بی‌رحمی است که از آرزوی داشتن یک فرزند پسر دست نمی‌کشد. مادر رستا تابه‌حال نه فرزند دختر به دنیا آورده و هرگز نتوانسته فرزند پسری به دنیا بیاورد. پدر سنگ‌دل این بار، تصمیم به قربانی کردن نوزاد دخترش می‌گیرد. او رستا را با خود به کوهستان برده و رهایش می‌کند. در همین لحظه است که رستا لحظه‌ای از چشم پدرش دور مانده و به وسیله‌ی زنی به‌نام سدنا نجات پیدا می‌کند. رستا که از چنگال پدر و مادر بی‌رحم و این‌همه نامهربانی طبیعت گریخته، تازه قرار است پا به جایی در دل غربت و انزوای جنگل بگذارد که تاکنون روی هیچ انسانی را به‌خود ندیده است. سارا رجب پور نوجوانانِ طرفدار داستان‌های تخیلی را به‌خوبی مجذوب این داستان پرپیچ‌وخم می‌کند.

سدنا رستا را با خود به سمت دریاچه‌ی پنهانی در دل جنگل می‌برد؛ دریاچه‌ای که هیچ انسانی از وجود آن خبر ندارد. در این دریاچه‌ی غریب و زیبا، موجوداتی زندگی می‌کنند که با وجود شباهت ظاهری‌شان به انسان‌ها، توانایی‌ها و قدرت‌های خارق‌العاده‌ای دارند؛ موجوداتی که از شر آزارهای انسان به این نقطه‌ی پنهان از چشم همه پناه برده‌اند. سدنا دختر را دوازده سال مانند فرزند خودش بزرگ می‌کند و تا آخرین لحظه‌ی زندگی‌اش هویت خود را برای کودک رهاشده فاش نمی‌کند. اما پس از مرگش و با دیدن تن بی‌جان سدنا است که رستا به حقیقت پی می‌برد: سدنا در حقیقت به‌جای پا، دمی همچون ماهی داشته است.

در همین اوضاع و در اوج ناامیدی و بیچارگی دختر است که الهه‌ی نجاتش خود را بر او آشکار می‌کند. او خود را به‌عنوان آناهیتا یا الهه‌ی آب معرفی می‌کند و از رستا می‌خواهد در ازای مشکلات و مصائبی که از ابتدای زندگی به دوش کشیده هدیه‌ی کوچکی را از او قبول کند. او به رستا وعده می‌دهد که در صورت احتیاط کردن و رعایت موارد گوشزدشده، تمام آرزوهایش برآورده خواهد شد. رستا جز زنده شدن سدنا آرزویی ندارد اما آناهیتا به او یادآوری می‌کند که مروارید، قدرت تغییر دادن گذشته را ندارد. دختر بیچاره با ناامیدی آرزو می‌کند از دریاچه و خانه‌ای که مملو از خاطرات سدنا است دور شود. در همین لحظه خود را در مقابل قلعه‌ی ویرانی می‌بیند و همانجا با پیرزن مهربانی به‌نام خاتون آشنا می‌شود که دلش به حال تنهایی و بی‌پناهی رستا سوخته و او را به خانه‌اش دعوت می‌کند. رستا در حالی با پیرزن همراه می‌شود که نمی‌داند دیگر بار، با موجوداتی غیرانسانی روبه‌روست؛ موجوداتی که ممکن است صداقت و لطافت سدنا را نداشته باشند. رستا، با مروارید جادویی به دور گردنش، در حالی وارد خانه‌ی خاتون می‌شود که قدرت تغییر گذشته را ندارد و از آینده‌ای که در انتظارش است نیز بی‌خبر است.

این‌ها همه آغاز ماجرای استقامت و شجاعت رستا و روبه‌رویی او با موجودات پلیدی است که هرگز خیر این دختر کوچک بی‌پناه را نمی‌خواهند. کتاب سرگذشت یک فرشته - جلد اول با نگارش سارا رجب پور و چاپ انتشارات نارون دانش به شما تقدیم می‌شود.

کتاب سرگذشت یک فرشته - جلد اول برای چه کسانی مناسب است؟

مطالعه‌ی کتاب سرگذشت یک فرشته - جلد اول را به نوجوانانِ علاقه‌مند به داستان‌های فانتزی تخیلی پیشنهاد می‌کنیم.

در بخشی از کتاب سرگذشت یک فرشته - جلد اول می‌خوانیم

هوای کال جنی، به شدت سنگین شده و صدای همهمه در فضا پیچیده بود که ناگاه با صدای فریاد بلقیس، سکوت، میان افراد قبیله حاکم گشت...

‌- مردم عامر! خوب گوش کنید. این یه لحظه‌ی مهم و سرنوشت‌سازه. لحظه‌ای که مشخص می‌شه؛ چه کسی صلاحیت رهبری رو داره. ما تا طلوع خورشید، به نبرد ادامه می‌دیم.

سپس اشاره‌ای به جمعیت کرد و گفت؛

‌- و شما... به‌عنوان شاهد، اینجا جمع شدین. پس خوب چشماتونو باز کنید!

و بعد‌‌ بی‌معطلی به سوی خاتون، خیز برداشت.

خاتون بلافاصله غیب شد و در جایی دورتر ظاهر گشت. بلقیس با خشم به سویش دوید و این بار، او بود که به قصد غافلگیر کردن خاتون، از نظرها پنهان شد؛ تا خود را، پشت سر او برساند؛ اما به محض هویدا شدنش، باد تندی شروع به وزیدن کرد و خاک بسیاری به هوا بلند شد. هیبت خاتون، از مقابل چشمان بلقیس ناپدید گشت و او سردرگم، در میانه‌ی راه ایستاد. چیزی نگذشت که شعله‌ی آتش، فضا را روشن کرد. شعله‌ای که در فضا معلق بود و گویی به هیچ جا و هیچ کس تعلق نداشت!

بلقیس حیرت زده، مات صحنه‌ی پیش رویش گشت، فریاد زد و گفت؛

‌- کجا مخفی شدی خاتون؟ این ترفند جدیدته؟!