معرفی و دانلود کتاب من سلاخ نیستم

معرفی کتاب من سلاخ نیستم

کتاب من سلاخ نیستم اثری داستانی نوشته‌ی الهام سیدحسینی است که در فضایی تخیلی رخ می‌دهد. ماجرا از یک اژدها شروع می‌شود، اژدهایی که جانور هم نیست، بلکه یک جعبه است: جعبه‌ی خورشید و هنگامی‌که دهان باز می‌کند، دنیا تیره و تار می‌شود، شاید هم لبریز از نور، کسی چه می‌داند؟

درباره‌ی کتاب من سلاخ نیستم

اگر دنیا پر بود از موجوداتی مانند فرانکنشتاین چه می‌شد؟ انسان‌هایی که هر تکه از بدنشان به فردی دیگر تعلق داشت و پوستشان پر بود از بخیه. کتاب من سلاخ نیستم که توسط الهام سیدحسینی نوشته شده، داستانی درباره‌ی چنین دنیایی‌ست. ماجرا در دادگاه آغاز می‌شود و راوی به خاطر باز کردن جعبه‌ی خورشید و به خطر انداختن بزرگترین کاوش قرن، متهم شده و باید در محضر دادگاه پاسخگو باشد. مردمان این سرزمین کارهای عجیب‌وغریبی انجام می‌دهند و هر روز مشغول عوض کردن اعضای بدنشان هستند. بعضی افراد نیمی از بدنشان مردانه است و نیمی دیگر زنانه و معلوم نیست موقع صحبت کردن با آن‌ها، باید با کدام طرفشان حرف زد. اگر دادستان جزو چنین گروهی باشد، تکلیف متهم و وکیل مدافع چیست؟

روایت به این شکل ادامه می‌یابد و خواننده کم‌کم با فضای داستان و آدم‌های آن آشنایی بیشتری پیدا می‌کند تا اینکه معمای جعبه‌ی خورشید سرانجام حل می‌شود. کتاب من سلاخ نیستم از جمله آثار منتشر شده توسط کارگاه قصه و رمان دفتر آفرینش‌های ادبی حوزه‌ی هنری‌ست و انتشارات سوره‌ی مهر آن را به چاپ رسانده است.

کتاب من سلاخ نیستم مناسب چه کسانی است؟

خواندن کتاب من سلاخ نیستم به علاقه‌مندان داستان‌های تخیلی پیشنهاد می‌شود.

در بخشی از کتاب من سلاخ نیستم می‌خوانیم

خودش بود؛ همسر سابقم که با لبخندی صادقانه به دوربین زل زده بود. دهانش باز بود و دندان‌های زرد و نا‌مرتبش دیده می‌شد؛ همین‌طور دماغ قوز‌دارش. نمی‌دانم چطور توانسته بودم دو سالِ تمام این چهره را تحمل کنم!

پلیس به من زل زده بود؛ یا باید بگویم دماغش به من زل زده بود؛ انگار می‌توانست دروغ را بو بکشد: «گفتم کسی رو به اسم دستمرد نمی‌شناسم، اما این خانم قبلاً همسرم بود. الان دو سالی هست که هیچ خبری ازش ندارم.»

روی پایش ضرب گرفت، با دهانش صدای سوتی درآورد، عکس را به جیبش برگرداند: «ما فکر می‌کنیم دستِ شما پیش این خانمه و ایشون دارن از این دست برای انجام‌ دادن کارای خلاف، شاید هم بدنام کردن شما، استفاده می‌کنن.»

داد زدم: «امکان نداره... زنم علاقه‌ای به تعویض اندامای بدن نداره. همیشه منو به خاطر شغلم سرزنش می‌کرد. اصلاً دلیل جدایی‌مون همین بود. اون از دست‌کاریای معمولی هم بدش می‌اومد! حاضر نبود قوز دماغشو بسابه، یا دندوناشو ارتودنسی بکنه! هیچ‌وقت کلینیک نمی‌اومد، چون نمی‌تونست به قطعات جدا از بدن نگاه بکنه. حالش به هم می‌خورد.»

صاحب دماغ حرف‌هایم را سبک‌وسنگین می‌کرد.

دیگر نمی‌دانستم چه باید بگویم. دستانم را از هم باز کردم: «چرا باور نمی‌کنید دست من نابود شده؟ خودم انداختمش توی کوره.»

پلیس دماغش را بالا کشید: «امکانش نیست که تو آخرین لحظه همسر شما تونسته باشه دستو از نابود شدن نجات بده!»

فهرست مطالب کتاب

فصل اول: نوریخته‌ها
فصل دوم: هتریک
فصل سوم: رازداری
فصل چهارم: جعبهٔ خورشید