معرفی و دانلود کتاب بگذار کودکی کنم
برای دانلود قانونی کتاب بگذار کودکی کنم و دسترسی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را رایگان نصب کنید.
معرفی کتاب بگذار کودکی کنم
دنیا پر از کودکانی است که در آغوش عروسکهایشان بزرگ شدند! کتاب بگذار کودکی کنم روایتی تکاندهنده از داستان زندگی دختری به نام هاجر است که سحر حسنی آن را به رشته تحریر درآورده؛ قصهای که براساس واقعیت نوشته شده و اگر به دور و اطرافتان خوب نگاه کنید، هاجرهای زیادی را میبینید!
درباره کتاب بگذار کودکی کنم:
روایتهای کودکهمسری آنقدر دردآورند که هر بار میتوان برای یکی از آنها اشک ریخت و به حال سرنوشت کودکانی که بدون بچگی کردن، بزرگ شدند تاسف خورد.
این بار سحر حسنی یکی از این روایتهای دردآور را با نوشتن کتاب بگذار کودکی کنم ماندگار کرده است. داستان کتاب از زبان هاجر، قهرمان کتاب یا شاید بهتر باشد که بگوییم قربانی داستان تعریف میشود. هاجر آخرین دختر از یک خانواده 14 نفره است که پیش از خودش 11 خواهر و برادر دارد و حاصل یک بارداری ناخواسته است. دختری که در سال 1312 در یکی از روستاهای آذربایجان به دنیا آمده و پدری مستبد و بداخلاق دارد که هاجر را یک نانخور اضافی در خانه میداند!
هاجر 12 ساله بود که پدرش تصمیم گرفت او را به ازدواج پسری 19 ساله درآورد که تا آن زمان هاجر نه او را میشناخت و نه تابهحال او را دیده بود! ازدواج و مراسمهای آن برای این دختر کوچک، با هلهله و جشن، سرخاب و سفیدآب و پچپچ گاه و بیگاه زنان فامیل و البته اشکهای مادر و خوشحالی غیرقابل وصف پدرش نقش بسته بود. غافل از آیندهای که انتظار هاجر را میکشید و چندان روشن نبود!
کتاب بگذار کودکی کنم مناسب چه کسانی است؟
همه افرادی که از خواندن داستان و رمانهای ایرانی لذت میبرند، مخاطب این کتاب هستند.
در بخشی از کتاب بگذار کودکی کنم میخوانیم:
از بیرون صدای طبل و دهل میاومد و صدای کل کشیدن زنها نزدیکتر میشد که عمه منو با یه حرکت کشید پیش خودش و نشوند روی زمین و گفت: مودب بشین و حرکت نکن سرتم زیر باشه.
کارهایی که عمه میگفت رو مو به مو انجام دادم. در اتاق باز شد و بیشتر از ده تا زن با هم ریختن تو اتاق و کل زنان و کف زنان حرکات موزون انجام میدادن...زیر چشمی اطراف رو نگاه میکردم.
مادرم گوشه اتاق ایستاده بود و اشک چشماش رو با گوشه چارقدش پاک میکرد. یه زنی تقریبا همسن و سال مادرم اومد جلو و دستم رو گرفت و من رو با کل و دست از اتاق برد بیرون. بیرون اتاق جایی تزیین شده با پارچه های قرمز و دو تا متکای قرمز بود که حسن با اخم به یکی از متکاها تکیه زده بود و حتی نگاهمم نمیکرد.
اون زن من رو برد و نشوند کنار حسن...
زود زود سر بلند میکردم و به حسن نگاه میکردم. ملای محل نشسته بود و با اجازه خواستن از پدرم شروع به خواندن کلمات عربی کرد. عمه اومد و در گوشم گفت: وقتی حرفای حاجی تمام شد بگو بله. حاجی که همون ملای روستا بود کلماتش رو تمام کرد و به من خیره شد منم تند تند عین عروسکای کوکی سر تکون دادمو پشت سر هم گفتم: بله بله بله...
با نشگونی که عمه به آرومی از بازوم گرفت دیگه تمومش کردم. حسن بلند شد و دست من رو تو دستاش گرفت و با هم به سمت حیاطمون حرکت کردیم. اسب سفیدی به قشنگترین شکل آراسته شده بود. میخواستن من سوار اسب بشم ولی پاهام نمیرسید. حسن با یه حرکت منو از زمین کند و گذاشت روی اسب، تا حالا اسب سواری نکرده بودم به قدری ذوق داشتم که غم دوری و خداحافظی رو فراموش کردم.
از زیر توری قرمز همه جارو قرمز میدیدم. یک آن چشمم به مادرم افتاد که گوشه ای ایستاده بود و های های اشک میریخت.
مشخصات کتاب الکترونیک
نام کتاب | کتاب بگذار کودکی کنم |
نویسنده | سحر حسنی |
ناشر چاپی | انتشارات ندای الهی |
سال انتشار | ۱۴۰۱ |
فرمت کتاب | EPUB |
تعداد صفحات | 268 |
زبان | فارسی |
شابک | 978-600-6113-89-0 |
موضوع کتاب | کتابهای داستان و رمان واقعی ایرانی |