معرفی و دانلود کتاب نقش وحشت

معرفی کتاب نقش وحشت

کتاب نقش وحشت نوشته‌ی بابک وطن دوست، رمانی ترسناک برای نوجوانان است که خواندن آن برای بزرگسالان هم خالی از لطف نیست.

داستان کلی کتاب ماجرای ترسناک و شرورانه‌ای است که دو دوست صمیمی و بازیگوش داستان را درگیر می‌کند و باعث می‌شود در چنان هچلی بیافتند که همه چیز زندگی‌شان وارونه شود! هر فصل از کتاب با یک حادثه و اتفاق مرموز و هیجان‌انگیز به پایان می‌رسد که باعث می‌شود برای خواندن فصل بعدی دست از پا نشناسید. ضمنا نقش وحشت تازه آغاز سه گانه‌ای وحشت‌آور است که بهتر است اگر شجاعتش را ندارید همین حالا فراموشش کنید!

پدارم و سام از بچه های تخس مدرسه هستند. اما هر شیطنتی عواقبی دارد. چیزی که اگر می‌دانستند شاید هیچوقت به سراغ آن قسمت متروکه و ترسناک جنگل نمی‌رفتند و آن وسیله‌ی مرموز را بیرون نمی‌کشیدند. اما حالا چیزی اهریمنی وارد زندگی شان شده که حتی تصورش را هم نمی‌کنند.
و این تازه آغاز ماجراست!

در بخشی از کتاب نقش وحشت می‌خوانیم:

همه‌جا تاریک بود... آسمان قیری بود. حتی یک ستاره هم در آن دیده نمی‌شد.
این بار نه صدای باد در کار بود، نه درهایی که به هم می‌خوردند. همه چیز در سکون بود. در بین حلقه‌ای از پیکره‌های سفالی ایستاده بودم. مجسمه‌هایی که بسیار زیبا تراشیده شده بودند. صورت‌هایشان پر از جزئیات بود. اما هیچ احساسی در آن‌ها نبود. چشمانشان تهی و فرو رفته بود.

بیرون حلقه در فاصله‌ای بسیار دور... کسی ایستاده بود... نمی‌شد فهمید کیست... حتی نمی‌شد فهمید مرد است یا زن... ناگهان صدای هیاهو بلند شد... عده‌ای نزدیک می‌شدند... عصبانی بودند. با جیغ و داد لعن و نفرین می‌کردند. از خانه‌های کاه‌گلی و بین درختان... از بالا و پایین راه خاکی... مردم روستایی از همه طرف به سمت من می‌آمدند... مرد و زن و بچه... هر کدام هر وسیله‌ای می‌توانستند – به‌ عنوان سلاح – به دست گرفته بودند. در دست بعضی‌ها هم مشعل بود.

هیچ‌چیز به فکرم نمی‌رسید. انگار مغزم قفل شده بود. اولین نفری که بالای سر من رسید را با دقت نگاه کردم. مرد درشت‌ اندام و چهار شانه‌ای بود که یک بیل شخم‌زنی در دست داشت. نگاهش خصمانه بود.
ناگهان – با حالتی تهاجمی - بیل چهار شاخش را بلند کرد...
خدای من! قصد داشت مرا تکه تکه کند... سرم را با دستانم محافظت کردم... تترق ق ق ق!!!

صدای شکستن به من فهماند که بیل به سر یکی از مجسمه‌ها برخورد کرده. هرکسی که از راه می‌رسید به تبعیت از نفر اول مجسمه‌های دیگر را خرد می‌کرد. هوا پر از گرد و خاک شده بود. چند ثانیه کافی بود تا همه‌ی مجسمه‌ها از بین بروند. سپس همه چیز آرام شد. روستایی‌ها کم‌کم پراکنده شدند. در این بین یکی از روستایی‌های درشت هیکل و عضلانی که داسی در دست داشت متوجه من شد.