معرفی و دانلود کتاب عشق در برابر عشق

معرفی کتاب عشق در برابر عشق

امید کوره چی در کتاب عشق در برابر عشق راوی داستانی مذهبی با درونمایه‌ی عاشقانه است که در خلال پرداخت داستانی به شرح فضایل اخلاقی امام دوم شیعیان نیز می‌پردازد. داستان از عشق هرمز به دختر یکی از اشراف‌زادگان عرب آغاز می‌شود...

درباره‌ی کتاب عشق در برابر عشق

کتاب عشق در برابر عشق رمان کوتاهی است از امید کوره‌چی که امام حسن مجتبی (ع) را شخصیت محوری داستان خود قرار داده. داستان درباره‌ی جوانی ایرانی به نام هرمز است که دل در گرو دختری از اشراف‌زادگان عرب دارد و حالا برای به دست آوردن او با رقیبی قدر، رزم می‌کند. برد او در این پیکار، تنها شرط خانواده‌ی دختر نیست، او باید مهریه‌ای سنگین بپردازد و آن مهریه ریختن خون امام دوم شیعیان است! حالا هرمز باید تصمیم سختی بگیرد؛ رسیدن به دختر آرزوهایش، یا وفادار ماندن به امام حسن مجتبی...

سخنان و اعمالی که در کتاب عشق در برابر عشق، از امام حسن سر می‌زند، همگی منطبق بر آیات و روایت هستند. تخیل نویسنده تنها در پرداخت داستان به کار گرفته شده و در شخصیت امام تغییری ایجاد نکرده است. نشر میرانا چاپ این کتاب را بر عهده داشته است.

کتاب عشق در برابر عشق برای چه کسانی مناسب است؟

دوستداران رمان‌ها و داستان‌های مذهبی مخاطبان این اثر هستند.

در بخشی از کتاب عشق در برابر عشق می‌خوانیم

شعاع نور که در چشم هرمز شکست از خواب پرید و به اطراف نگاه کرد، اما اثری از بهمن نبود. نمی‌خواست فکرش را هم بکند که بهمن محض رسیدن به ایران به سوی آزادی فرار کرده و دنبال کار خودش رفته است. به‌سرعت در اطراف کوه چشم چرخاند، بعد به دشت پیش‌رو خیره شد اما اثری از بهمن نبود. توی دل هرمز خالی شد و مثل کسی که همه زندگی‌اش را باخته، روی زمین ولو شد و چشم در آسمان چرخاند که ناگهان بهمن را دید. پیرمرد با سرعت عجیبی از قله کوه پایین می‌آمد و چوب بلندی را دور سرش تکان می‌داد و عقابی عظیم‌الجثه هم به تعقیب، با پنجه و منقار مغزش را نشانه رفته بود.

هرمز به‌سرعت از روی زمین سنگی برداشت و عقاب را نشانه گرفت و بدون تمرکز و با تمام نیرو سنگ را پرتاب کرد. سنگ هوا را شکافت و جای عقاب، صاف به پای بهمن خورد و بهمن از بلندی کوه سقوط کرد و از روی صخره‌ها غلت زد و پایین افتاد. عقاب که سقوط بهمن را دید پرواز کرد و به بالای کوه رفت. هرمز خودش را به بهمن رساند، سر و صورت بهمن خونی شده بود، اما هنوز نفس می‌کشید. سریع بهمن را نیم‌خیز کرد و کمی آب به صورتش پاشید. بهمن به خودش آمد و از جیب میان پیراهنش یک سنگ زرد بیرون آورد و با اشتیاق عجیبی گفت: بالاخره از لانه عقاب یافتمش.

هرمز با دست محل اصابت سنگ را آرام لمس کرد و گفت: برای یک تکه سنگ می‌خواستی خودت را به کشتن بدهی! گمانم عقلت زایل شده.

فهرست مطالب کتاب

برده‌ی ایرانی
سفر به افق
بانوی ماه...
کمان سلطنتی
او
آتش دل
عشق در برابر عشق
سخنی در باب داستان و روایت دینی
پی‌نوشت