معرفی و دانلود خلاصه کتاب صوتی هزار و یک شب، قسمت سوم: حمال و دختران 1

معرفی خلاصه کتاب صوتی هزار و یک شب، قسمت سوم: حمال و دختران 1

کتاب صوتی هزار و یک شب، قسمت سوم: حمال و دختران 1 (میکرو کتاب)، اثر عبداللطیف طسوجی درباره‌ی تلاش دختر وزیر برای زنده ماندن است، شهرزاد شروع به گفتن داستان‌هایی پیوسته می‌کند که هر داستان درمانی برای روح زخم خورده پادشاه می‌شود.

داستان‌های این مجموعه‌ در طول تاریخ و توسط افراد مختلف جمع‌آوری شده است. داستان‌های این میکروکتاب بخشی از هویت جمعی ما به شمار می‌رود و به بیان حکایت و افسانه‌هایی می‌پردازد که گذشتگان ما درباره‌ی اسطوره و جهانی که در آن زندگی می‌کردند، ساخته‌اند. اصل کتاب به زبان فارسی پهلوی بوده که بعد از ترجمه آن به عربی، متاسفانه نسخه اصلی از بین می‌رود. اما نکته‌ای که در پس این هزار و یک شب است، می‌تواند داستان امروز هر کدام از ما باشد.

عبداللطیف طسوجی، نویسنده، مترجم و از فاضل‌های دوره فتحعلی شاه بود. او در سال 1259 به دستور شاهزاده بهمن میرزا ترجمه هزار و یک‌ شب از عربی به فارسی را شروع می‌کند. علم ادبی او در زمان خودش به قدری بوده که لغت‌نامه برهان قاطع را اصلاح کرد. محمدعلی‌خان اصفهانی، متخلص به سروش، هم او را در این راه و در تبدیل اشعار عربی به فارسی همراهی کرد. سرانجام در سال 1261 برای اولین بار در چاپخانه سنگی تبریز هزار و یک شب چاپ می‌شود و تا به امروز هم از همان نسخه طسوجی استفاده می‌شود.

این کتاب صوتی در قالب میکروکتاب به شما عرضه شده تا با صرف هزینه و زمان کمتر از تمام بخش‌های اصلی و مهم، به دور از حاشیه و اضافه گویی کتاب اصلی از محتوای آن بهره‌مند شوید. میکروکتاب‌ها تحت قواعد و استانداردهای خلاصه نویسی برای شما چکیده شده‌اند. شما با شنیدن آن‌ها‌‌‌ همان اطلاعات مفیدی را دریافت می‌کنید که کتاب اصلی در اختیارتان می‌گذارد.

در بخشی از میکرو کتاب صوتی هزار و یک شب، قسمت سوم: حمال و دختران 1 می‌شنویم:

شب دوازدهم از راه رسید و ملک شهریار از امور روزانه‌ی مملکت فارغ شد و نزد شهرزاد بازگشت و قصه گفتن شهرزاد بدین ترتیب ادامه یافت؛ گدای نابینا گفت: هنگامی که پسرعمویم را با آن دختر در آن وضعیت دیدم غمگین شدم و از گفتار عمویم سخت متعجب بودم. به او گفتم: عمو جان مگر سوختن برایشان کافی نبود که تو نیز آن‌ها را نفرین می‌کنی؟ عمویم گفت:‌ای فرزند، این پسر در خردسالی خواهر خود را دوست می‌داشت و من او را نهی می‌کردم، با خود می‌گفتم که هنوز بچه است در بزرگسالی راه دیگر در پیش خواهد گرفت؛ اما در بزرگ‌سالی برادر و خواهر با هم در آمیختند. وقتی که شنیدم چنین کاری صورت داده‌اند پسر را تنبیه کردم و گفتم: خودت را از این کارها دور نگه دارو کاری نکن که ننگ و بدنامی به بار بیاورد که تا ابد اسیر سرزنش مردم خواهیم بود؛ دختر را از او دور کردم ولی دختر نیز دوستدار او بود. هنگامی که دیدند من آ‌ن‌ها را از یکدیگر دور می‌کنم به راهنمایی ابلیس این مکان را ساخته‌اند و این همه خوردنی این‌جا جمع کرده‌اند و در آن روزها که من به شکار رفته بودم، فرصت را مناسب دیده‌اند و به این مکان آمده‌اند. اما خداوند از کردار آن‌ها به خشم آمده و آن‌ها را به این صورت که دیدی سوزانده است. بعد هر دو گریان از نردبان به بالای دخمه آمدیم و سنگ را بر دریچه گذاشتیم و خاک بر روی آن ریختیم و غمگین می‌رفتیم که ناگهان صدای طبل سپاهیان بلند شد و گَرد سُمّ اسبان جهان را در خود غرق کرد.

عمویم از چرایی آن پرسید. گفتند: وزیر برادرت او را کشته، اکنون به اینجا آمده. از آن جا که عمویم قدرت مقاومت نداشت، حاضر به سازش شد. من با خودم گفتم اگر یکبار دیگر دستگیر شوم از دست وزیر جان سالم به در نخواهم برد. به ناچار ریش چانه‌ام را تراشیدم و لباسی کهنه به تن کردم، با قصد رفتن به پایتخت از شهر بیرون آمدم که شاید کسی مرا نزد خلیفه ببرد. امشب به این شهر رسیدم. جایی برای رفتن نداشتم و متحیر ایستاده بودم که چه بکنم؛ همان موقع بود که این گدای یک چشم پیدایش شد. من غریبی خودم را برایش گفتم. او گفت: که من هم غریبم. در همین گفتگو بودیم که گدای دیگر رسید و گفت: من هم غریبم. بعد با هم همراه شدیم.

هر سه نفرمان سرگردان بودیم و در شهر می‌گشتیم تا اینکه تاریکی شب ما را به اینجا راهنمایی کرد. دختر دستور داد که او را آزاد کنند و اجازه‌ی رفتن به او داد. اما او اجازه خواست که بماند و باقی حکایات را بشنود. دختر پذیرفت.

فهرست مطالب کتاب صوتی