نقد، بررسی و نظرات کتاب نوازنده نابینا - ولادیمیر کارالنکو
4.3
130 رای
مرتبسازی: پیشفرض
یکی از بهترین رمان هایی بود که خوندم و بسیار برام تعجب آوره که چرا اونقدری که باید به این کتاب توجه نشده!! متنی روان و ترجمه خوبی داره. در ادامه به نکاتی که برداشت کردم و حس کردم نویسنده سعی داشت به مخاطب بفهمونه اشاره میکنم. دوستانی که کتاب رو نخوندن ترجیحا از اینجا به بعد رو نخونن چون اسپول میشه. فکر میکنم مهمترین نکته ای که نویسنده سعی داشت نشون بده این بود که زندگی در عین زیبایی، دردناک هم هست و در عین دردناکی زیبا هم هست. به زندگی یک نابینا میپردازه و به خوبی مزایا و معایب نابینا بودن رو نشون میده، به خوبی نشون میده که یک نابینا چقدر بهتر از ما میشنوه و چقدر میتونه از این قابلیت استفاده بکنه. همچنین به وفور نشون میده زندگی یک نابینا چقدر پر از استرس و اضطرابه، چقدر تاریکه و چقدر دردناکه. بسیار زیاد به زیبایی های طبیعت میپردازه تا نشون بده این ها هم شامل زندگی میشه و ماهایی که بینا هستیم باید قدر اینارو بدونیم. تیر خلاص رو جایی میزنه که که دایی ماکسیم به پتر میگه انقدر رنج خودت رو نبین، رنج دیگران که چه بسا از تو بیشتر هم هست رو ببین. این نکته باعث شد پتر حالش بهتر بشه و خیلی بهتر از قابلیت هاش استفاده کنه. نکته دیگه ای هم که ازش برداشت کردم این بود که هیچ نسخه ای نمیشه برای زندگی پیچید، هرکس راه خودش رو داره. در اخر کتاب که دایی ماکسیم با دیدن پتر بر روی صحنه با خودش گفته بود حداقل بیهوده نزیسته ام، اشاره به این داشت که هر کدوم از ما میتونه به نوبه خودش تاثیرگذار باشه.
بیشتر از هر چی، من از روش ترجمهی کتاب، خیلی خوشم اومد، کلمات و جمله بندیهای خاصی داره و به زیبایی تونسته منظور نویسنده ر بیان کنه، طوری ک احساسات و تصورات شخصیت اصلی نشون میده، کاملا قابل لمسه، میتونست ب جای کلمهی کور، از نابینا استفاده کنه، اما با جسارت تمام، همه جا از کور استفاده میکنه و در عین حال شخصیت اصلی ر بسیار قوی نشون میده، تضاد همه جا هست و واقعا عالی استفاده شده، تشبیهها عالی توصیف و ترجمه شده، باز هم میگم ک ترجمه عالیه و مثل هیچ کتاب دیگهای نیست
به نظر من کتاب بسیار جالبی بود. درسته که بقول یکی از خواننده ها به تشریح و توصیف طبیعت بسیار پرداخته بود و بسیار زیبا و ظریف توصیف کرده بود، اما منظور نویسنده این بود که به خواننده بگه که توصیف زیبایی طبیعت با حس بیناییست که متاسفانه ما بیشتر اوقات از این نعمت بزرگ عافل هستیم، در حالی که شخص نابینا از اطرافیان می خواد که براش به هر صورتی که امکان داره توصیف کنند. آنجایی که دایی ماکسیم به پتر میگه دوتا دستهاتو ببر بالا و نیمدایره درست کن. جهان از آن هم خیلی خیلی بزرگتره.
توصیفها از طبیعت برای ما که در دنیای شتاب زده و عجول زندگی میکنیم بیش از حد خسته کننده بود، شاید به گفته یکی از دوستان نویسنده میخواست نابینا بودن و اینکه فرد نابینا برای درک محیط اطراف نیاز به توصیف داره رو توضیح بده. به هر حال اینکه پایان خوبی داشت هم یه جنبه مثبت کتاب بود مخصوصا برای ما ایرانی ها😂. و یه نکته دیگه اینکه چرا به جای کلمه «کور» از «نابینا» که محترمانه تر هست استفاده نشده؟
ممنون از تیم کتابراه و مترجم گرامی این کتاب.
کتاب در مورد فرد نابینای است که از همان دوران کودکی نابینا بوده است و در مورد سختیهای او هست.
موضوع کتاب را دوست داشتم و اولین بار بود به همچین موضوعی برخورد میکردم اما خیلی خوب نتوانستم با داستان همراه شوم. در بعضی جاها داستان من را خیلی ترغیب ب ادامه دادن میکرد اما در بیشتر موارد فقط میخواستم ورق بزنم.
ای کاش این داستان به صورت اول شخص بیان میشد شاید اینجوری بهتر بتوان با آن همراه شد. در طول داستان بسیار از شخصیت دایی ماکسیم خوشم آمد که همیشه همراه پتر بود. و فداکاری اوه لینا بسیار برایم زیبا بودای کاش همهی ما انسانها ب این باور برسیم که کسانی که در هر عضوی از بدن مشکلی دارند از ما کمتر نیستند و حتی نسبت به ما از تواناییهای دیگری برخوردار هستند مثل پیتر که از قدرت شنوایی بسیار بالایی برخوردار بود. یاد این ضرب المثل افتادم که میگه خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری
همانطور که گفتم موضوع را دوست داشتم اما نتوانستم روند داستان را با خودم هماهنگ کنم و دربهصی جاها بسیار حوصله سر بر بود طوری که چند بار خواستم داستان را متوقف کنم اما گفتم رها کردن داستان کار درستی نیست و بیشتر مشتاق پایان داستان بودم که چه اتفاقی برای پیتر میافتد.