نقد، بررسی و نظرات کتاب صوتی صدایی در آینه - مجید اوریادی زنجانی
4.1
52 رای
مرتبسازی: پیشفرض
مجیدناجی
۱۴۰۳/۱۰/۱۲
00
داستان روایت روزگار تلخ و سختی است که کودکان کار تجربه میکنند. متاسفانه در نظام سرمایه داری ثروتمندان از رنج و درد و جان کندن طبقه زحمتکش کارگر تجارت میکنند و هر روز با مکیدن خون تودهای جامعه فربه تر میشوند. کودکان کار، نه کودک دارند نه همبازی نه وقتی برای بازی کردن. متاسفانه به آنهاظلم و ستم و آزارجسمی وجنسی بسیاری وارد میشود. کودکانی که نه آموزش، نه بهداشت و نه هیچگونه حقوقی ونه حتی شناسنامهای دارند. انسان نیاز به احساسات عاطفی وعشق ومحبت دارد در هر سن و سالی. کودکان کار هیچگونه محبتی نمیبینند و درنوجوانی یا جوانی به کالبدی خالی ازعشق و نوع دوستی به تبهکارانی تبدیل میشوند که درون آنها جز سرخوردگی و خشم و نفرت نیست. درآخر به عزیزان با خواهش و التماس درخواست میکنم از کنار کودک کار بی تفاوت رد نشیم و حمایتشان کنیم درحد توان. متاسفانه دولتمردان حمایت نمیکنند. چاره کار همبستگی ملت عزیز وبا محبت ایران است. ممنونم از عزیزان کتابراه که در شب تاریک سرزمین عزیزمان تابناک و روشنایی بخش هستند.
کتاب به روایت نیمی از یک روز زندگی کودکی زباله گرد میپردازد. به خوبی به احساسات، کشمکشهای ذهنی با ادبیات عامیانه پرداخته و من دیالوگهایی که در واقع افکار کودک و کشمکش او با وجدان خودش بود را خیلی دوست داشتم. بر خلاف نظرات دوستان، به نظر من وقتی متن قصه ادبی، اما مکالمات به زبان عامیانه بیان شود، نه تنها دوگانگی ایجاد نمیشود، بلکه مخاطب ارتباط بهتری با قصه برقرار میکند. فقط کاش نویسنده، قصه را بیشتر بسط میداد و سریع از کنار برخی موقعیتها نمیگذشت. گرچه پرداختن به جزئیات، فضاسازی ها و توصیفات و همچنین شخصیت پردازی ها خیلی دلنشین بود، خصوصا کودک قصه دلی بسیار مهربان داشت، با اینکه خود از وضعیت زندگی مناسبی برخوردار نبود، اما تلاش کرد تا نوزاد را از ابتلا به سرنوشتی مشابه سرنوشت خودش نجات دهد. اما در انتها، خود را به همان سرنوشت بیرحم میسپارد و زندگی غمگین خود را میپذیرد، گویی میپندارد که به دنیایی پر از آرامش و خوشبختی تعلق ندارد. کودکی با جثه ای کوچک اما دلی بزرگ. بسیاربزرگ.
داستان در مورد بچه فقیر بود که کار میکرد او قبلاً از پرورشگاه فرار کرده بود او لباسهایش کثیف بود روزی صدای گریه نوزادی را از درون سطل آشغالی شنید. خواست بیخیال شود اما ماشین آشغالی را دید که هر لحظه نزدیکتر میشد و ممکن بود، بچه را نبیند و به همراه آشغالهای دیگر پرت کنند پس نوزاد را برداشت و داخل کیسهاش گذاشت. پسر بچه در تمام این مدت با وجدان خود حرف میزد که گاهی اوقات او را سرزنش میکرد او دل مهربانی داشت. او در پارک زنی را دید که به گربهها توجه میکند از زن کمک خواست و گفت که نوزاد را پیدا کرده زن آنها را به خانه برد و به نوزاد شیر داد. پسر بچه عکسهای اطراف توجه کرد یکی از عکسها دختر بچههای غمگین بودند شبیه عکسهای بچههای پرورشگاهی و با خود گفت قدر آن زن شبیه یکی از آن بچههاست.
داستانش بسیار عالی و مفهومی بود این داستان نشانگر این بود که آنقدر خودخواه نباشیم این پسر با اینکه هیچ چیز نداشت ولی بچه را پیش خود برد، صداقت کار بود و حاضر بود از دست ان مرد کتک بخورد ولی بچه مانند خودش نشود «بخور تا توانی به بازوی خویش» یاد این ضرب المثل افتادم درسته که پسره ان زن کودک را کنار ان گذاشت ولی خودش از انجا رفت چون دوست نداشت مزاحم بشود و این که تا می توانیم مهربان باشیم
کتاب خوبی بود درباره ی پسر بچه ی زباله گردی بود که دل مهربون داشت بچه ی تویه زباله ها پیدا میکنه و به خانمی که تویه پارک به بچه گربه ها شیر میده میگه این بچه هم گرسنه است و وقتی بچه سیر نشد دنبال زن راه میوفته زن مهربون میبرتش تویه خونه و بچه رو نگه داری میکنه اخرش باز بود ولی زن هم یه بچه ی پرورشگاهی بود که این مشکلات و تنهایی هارو داشته و درک میکردممنون از کتابراه