نقد، بررسی و نظرات کتاب آخرین برگ - او. هنری
4.7
273 رای
مرتبسازی: پیشفرض
Sin90
۱۴۰۳/۰۵/۳۱
00
چقد زیبا بود برمان بلاخره شاهکارش کشید و جانش را داد به اندازه یک رمان پانصد صفحه ایزیبا و مفهومی بود دلم میخواست تموم نشه اما پس از باران و تندباد شدیدی که در تمام شب باریده بود هنوز بر روی دیوار آجری یک برگ باقی بود. این آخرین برگ بود و هنوز در نزدیکی ساقه اش رنگ سبز تیره ای داشت اما گوشههای پلاسیده اش به زردی میزد. این برگ با وقار و شجاعت تمام در حدود ششمتری زمین از شاخهای آویزان بود از پنجره به آخرین برگ نگاه کن هیچ وقت از اینکه آن برگ با وزش باد حرکت نمیکند تعجب نکردی؟ آه، عزیزمآن شاهکار برمان است برمان آن را شبی که آخرین برگ افتاد نقاشی کرد. داستان در باره ی دختری بود که امید داشت به آخرین برگ درخت که اگه برگ بیوفته زندگی اون هم تموم میشه اما اون برگ هرگز نیوفتاد دختر خوب شد آخرش فهمیداون برگ نقاشی بوده اما همون امید باعث بهتر شدن حال اون فرد و زنده موندنش شدخیلی زیباست که انسانها در راه اهداف پاک و درستشون تلاش کنن و به هم دیگه کمک کنن این درواقع همون ایکیگای هست که در کتاب ایکیگای در مورد راز طول عمر ژاپنی ها بعش پرداخته شده و از دلایل عمر طولانی شون رو پیدا کردن اهداف درست در مسیر زندگی و انجام با لذت و متمرکز اون کارهاست که برمان این قصه اگرچه در روزهای پایانی عمرش برای ایکیگای خودش تلاش کرد اما همین باعث شد هم زندگی یک نفر دیگه نجات پیدا کرد و هم خودش قبل از مرگش به یکی از آرزوهای قشنگش رسید👌🏻ممنون از کتابراه🌺🌹
چقد زیبا بود برمان بلاخره شاهکارش کشید و جانش داد 😭😭😭😭😭 به اندازه یک رمان پانصد صفحهای زیبا و مفهومی بود دلم میخواست تموم نشه ☹️☹️☹️
اما پس از باران و تندباد شدیدی که در تمام شب باریده بود هنوز بر روی دیوار آجری یک برگ باقی بود. این آخرین برگ بود و هنوز در نزدیکی ساقهاش رنگ سبز تیرهای داشت اما گوشههای پلاسیدهاش به زردی میزد. این برگ با وقار و شجاعت تمام در حدود شش متری زمین از شاخهای آویزان بود......
از پنجره به آخرین برگ نگاه کن. هیچ وقت از اینکه آن برگ با وزش باد حرکت نمیکند تعجب نکردی؟ آه، عزیزم آن شاهکار برمان است. برمان آن را شبی که آخرین برگ افتاد نقاشی کرد. "
😭😭😭
اما پس از باران و تندباد شدیدی که در تمام شب باریده بود هنوز بر روی دیوار آجری یک برگ باقی بود. این آخرین برگ بود و هنوز در نزدیکی ساقهاش رنگ سبز تیرهای داشت اما گوشههای پلاسیدهاش به زردی میزد. این برگ با وقار و شجاعت تمام در حدود شش متری زمین از شاخهای آویزان بود......
از پنجره به آخرین برگ نگاه کن. هیچ وقت از اینکه آن برگ با وزش باد حرکت نمیکند تعجب نکردی؟ آه، عزیزم آن شاهکار برمان است. برمان آن را شبی که آخرین برگ افتاد نقاشی کرد. "
😭😭😭
خیلیییییی زیبا بود اندازهی یه رمان ۳۰۰ صفحهی زیبا و پر مفهوم بود خیلی دوست داشتم داستانو
و واقعا خیلی داستانهای شنیدم که ادمها با داشتن امید توانستن مریضیهای سخت و شکست بدن
و هر ادمی به جز اب و غذا نیاز به امید هم داره
امید از رخت خواب بیدار شدن و به سرکار رفتن برایه رسیدن به ارزو ارزو خودش یه نوع امیده
داستان در بارهی دختری بود که امید داشت به اخرین برگ درخت
که اگه برگ بیوفته زندگی اون هم تموم میشه
اما اون برگ هرگز نیوفتاد و دختر خوب شد اخرش فهمید اون برگ نقاشی بوده
همون امید برایه بهتر شدن
ممنون از کتابراه
و واقعا خیلی داستانهای شنیدم که ادمها با داشتن امید توانستن مریضیهای سخت و شکست بدن
و هر ادمی به جز اب و غذا نیاز به امید هم داره
امید از رخت خواب بیدار شدن و به سرکار رفتن برایه رسیدن به ارزو ارزو خودش یه نوع امیده
داستان در بارهی دختری بود که امید داشت به اخرین برگ درخت
که اگه برگ بیوفته زندگی اون هم تموم میشه
اما اون برگ هرگز نیوفتاد و دختر خوب شد اخرش فهمید اون برگ نقاشی بوده
همون امید برایه بهتر شدن
ممنون از کتابراه
هنگامی که سو گفت من با افتادن آخرین برگ میمیرم همچنان به پنجره زل میزد و بسیار ناامید بود من با خود گفتم که بهتر است که جانسون مخفیانه کی از برگها را به شاخه با چسب بچسباند که وقتی سو آن را دید و فهمید که یکی از برگها نمیافتد او امیدوار خواهد شد و بهبود خواهد یافت دقیقاً همین افکار من شکل گرفت و در آخر آن برمان شبانه یک برگ نقاشی کرده است و به شاخه متصل کرده است و خود مرد همان برگ نقاشی باعث شد امیدوار شود و خوب شود امید برای زندگی بهترین چیز است اگر ناامید باشیم زندگیمون از همینی که هست بدتر خواهد شد
خاطر هست درعنفوان کودکی کارتونی دیدم برهمین اساس بسیار برایم تاثیر گذاربود وهمیشه یکی از مشغلههای پاییزیام بود افتادن آخرین برگ...
شاید برگ از افتادن میترسید آخر او از پشت پنجره بیمارستان حرفای آنها را شنیده بود میترسید که بیفتد و دخترک نا امیدانه بمیرد.
بله دقیقا این اولین حسی بود که درباره این داستان بهم دست داد دراون عنفوان کودکی اینگونه به من القا شد که در واقع قهرمان اصلی برگ بود برگ را سرشار از احساسات دیدم به این فکر کردم که چیزهای کوچک و به ظاهر ناچیز هم میتوانند باشکوه و قدرتمند باشند...
شاید برگ از افتادن میترسید آخر او از پشت پنجره بیمارستان حرفای آنها را شنیده بود میترسید که بیفتد و دخترک نا امیدانه بمیرد.
بله دقیقا این اولین حسی بود که درباره این داستان بهم دست داد دراون عنفوان کودکی اینگونه به من القا شد که در واقع قهرمان اصلی برگ بود برگ را سرشار از احساسات دیدم به این فکر کردم که چیزهای کوچک و به ظاهر ناچیز هم میتوانند باشکوه و قدرتمند باشند...
داستان آخرین برگ اثر او. هنری بیتردید از زیباترین داستانهای کوتاهی بود که اخیرن خواندم. این از هنر و قلم عالی نویسنده است که در چند صفحه به اندازه یک رمان بلند مفهوم را به مخاطب منتقل میکند. کاملا موافقم که اثر امید در موفقیت و مبارزه با مشکلات بسیار زیاد است و این داستان به زیبایی هرچه تمامتر به این موضوع میپردازد. به علاوه، انسانهایی در دنیا وجود دارند که بر خلاف ظاهر عبوسشان، مهربانترین قلب را دارند. این داستان البته مضمون مشابهی با شعر «کودک و خزان» استاد «شهریار» دارد.
اخرین برگ، اوهنری.. همیشه نوشته هایش را دوست داشتم. همین داستان کوتاه و لطیف. همین ظاهرخشن زندگی و ادامهای معمولی... فقط اوهنری میتواند چنین زیبا کلمات را به رقص دراورد تاهمهی تاروپود وجود ادم رو بلرزه بندازه.. اخرین برگ، اخر زندگی یکی و اغاز زندگی دیگری است. ناامیدی گناه است، نابخشودنی و کبیره... شادزی مهرافزون...
عالی بود و زندگی مشقت بار هنرمندان مخصوصآ، نقاشان پرتره را به تصویر کشیده و در چند صفحه از جان بخشیدن این هنرمندان به اثر خود توصیف کرده. آخرین برگ هنری از برمان پیر شکست خورده بود که به جوانا که خود هنرمند بود امید به زندگی دوباره میبخشد. و روح لطیف هنرمندان را به خصوص در حمایت از هم در سختی و بیماری و شکست به تصویر کشیده. متشکرم