معرفی و دانلود کتاب صوتی دختری که بیش از اندازه لباس پوشید

معرفی کتاب صوتی دختری که بیش از اندازه لباس پوشید

مارگارت مک دونالد با تعریف ماجرایی بامزه و شنیدنی در کتاب صوتی دختری که بیش از اندازه لباس پوشید، به مخاطبین خردسال خود از معایب اسراف و تجمل بیش از اندازه می‌گوید.

درباره کتاب صوتی دختری که بیش از اندازه لباس پوشید:

در این اثر به داستان دختری به نام اِری گوش خواهید داد؛ بچه‌ای خوب و خوش‌قلب که متأسفانه یک عادت نه چندان خوب دارد، و آن این است که عاشق لباس است. البته همه‌ی آدم‌ها لباس جدید را دوست دارند. همه دوست دارند بهترین کفش‌ها را بپوشند؛ زیباترین‌ پیراهن‌ها را بر تن کنند و شیک‌ترین ساعت‌ها را بر مچ خود ببندند. ولی اری داستان ما دیگر در این مورد بیش از اندازه پرتوقع شده است. البته در این ماجرا مادر و پدرش هم کم تقصیر نداشته‌اند. آخر آنها هر چیزی که اری خواسته را برایش خریده‌اند.

اصل ماجرا وقتی رخ می‌دهد که زمان شرکت در یک مهمانی رقص فرا می‌رسد. اری که از بس لباس دارد نمی‌داند کدام را برای این مهمانی بپوشد، تصمیمی عجیب می‌گیرد و با خود می‌گوید: «چرا اصلاً همه‌ی لباسامو تنم نکنم؟»...

با گوش دادن به داستان صوتی دختری که بیش از اندازه لباس پوشید (The girl who wore too much) ضمن خندیدن و کیف کردن، یاد خواهید گرفت که در زندگی خواسته‌های نامعقول و بیش از اندازه نداشته باشید...

کتاب صوتی دختری که بیش از اندازه لباس پوشید مناسب چه کسانی است؟

کودکان 3 تا 7 ساله مخاطبین اصلی این داستان‌اند.

با مارگارت مک دونالد بیشتر آشنا شویم:

او داستان‌نویس اهل آمریکا و نویسنده‌ی پرکار ادبیات کودک و نوجوان است که تاکنون بیش از شصت عنوان کتاب مختلف را نگاشته و به انتشار رسانده است. مک دونالد جوایزی نیز در کارنامه دارد. همچنین، وی در کشورهای گوناگون سابقه‌ی تدریس داستان‌نویسی و تشکیل کارگاه‌های ادبی را داشته است. مارگارت مک دونالد (Margaret Read MacDonald) در سال 1940 به دنیا آمده و اکنون هشتاد سالگی را پشت سر می‌گذارد.

در بخشی از کتاب صوتی دختری که بیش از اندازه لباس پوشید می‌شنویم:

چیزی نگذشت که اری تمام جواهراتی رو که داشت از جعبه‌­ها بیرون آورد و روی دست و گردن و گوش‌­هاش بست. هرکدوم از انگشتر­ها رو توی یکی از انگشت‌­هاش گذاشت، چند دست­بند و النگو دور مچ دست‌هاش انداخت، چندین گوشواره از گوشش آویزون کرد و چند تا گردنبند رو هم دور گردنش بست. همون موقع بود که زنگ در خونه­‌شون نواخته شد و دخترک رفت که در رو باز کنه.

دوست­‌هاش رو دید که به دنبالش اومده بودن تا باهم به جشن دهکده برن. یکی­شون با دیدنِ دخترک گفت: "اری، وای تو چقد..."

اون­ها نمی­‌دونستن با دیدن دوستشون چی باید بگن...

فهرست مطالب کتاب صوتی