معرفی و دانلود کتاب جک و لوبیای سحرآمیز

معرفی کتاب جک و لوبیای سحرآمیز

به نظر شما چطور می‌توان از دل چند دانه‌ی کوچک لوبیا افسانه‌ای شگفت‌انگیز خلق کرد؟ کاری که می می ساموئل در کتاب جک و لوبیای سحرآمیز به راحتی آن را انجام می‌دهد. او در این داستان مشهور ماجرای پسر فقیری را به تصویر می‌کشد که با استفاده از لوبیاهای جادویی به سرزمین غول‌ها راه پیدا می‌کند و با جرأت و شجاعتی که دارد ثروتی عظیم به دست می‌آورد.

درباره کتاب جک و لوبیای سحرآمیز:

در روزگاران قدیم، پسری به نام جک با مادرش زندگی می‌کرد. آن‌ها خیلی فقیر بودند. جک و مادرش فقط یک گاو پیر داشتند که شیرش را می‌دوشیدند و می‌فروختند، ولی پول فروش شیر گاو کافی نبود و نمی‌توانستند با پول آن، زندگی‌شان را بگذرانند. برای همین یک روز، مادر جک از او خواست گاو را به شهر ببرد و بفروشد.

جک در حال رفتن به بازار پیرمردی را دید که چند دانه لوبیای سحرآمیز در دست داشت. او در مورد آن‌ها با جک صحبت کرد و از او خواست تا در ازای چند دانه لوبیا، گاوش را به پیرمرد بفروشد. جک که خیلی کنجکاو شده بود پیشنهاد هیجان‌انگیز پیرمرد را قبول کرد.

پسر فقیر وقتی به خانه برگشت به سرعت لوبیاها را در باغچه‌ خانه‌شان کاشت. روز بعد، هنگامی که جک از خواب بیدار شد، یک بوته لوبیای خیلی بزرگ دید که تا ابرها رفته بود. او که خیلی غافلگیر و کنجکاو شده بود تصمیم گرفت از بوته لوبیا بالا برود و ببیند در آسمان چه خبر است...

در پایان خالی از لطف نیست اگر بدانید، از این داستان کهن که قدمتی چند هزار ساله دارد تاکنون انیمیشن‌ها و آثار مختلف سینمایی‌ بسیاری ساخته شده است. اما اکنون می می ساموئل (Mimi Samuel) سعی دارد تا با بازنویسی این افسانه ماندگار روایتی تازه از داستان جذاب جک و لوبیای سحرآمیز (Jack and the beanstalk) را در اختیار شما قرار دهد.

کتاب جک و لوبیای سحرآمیز مناسب چه کسانی است؟

مطالعه این داستان افسانه‌ای که در تمام دنیا شهرتی جهانی دارد، به کودکان دبستانی که به قصه‌های خیالی علاقمند هستند، پیشنهاد می‌شود.

در بخشی از کتاب جک و لوبیای سحرآمیز می‌خوانیم:

وقتی جک به بالای بوته لوبیا رسید، قصر خیلی بزرگ و مجللی را دید. جک خیلی تعجب کرد. جک به طرف در قصر رفت. درِ قصر نیمه‌باز بود و جک به آرامی به داخل قصر رفت. در قصر، میز بزرگی بود که روی آن پُر از خوراکی‌های خوشمزه بود. جک خیلی گرسنه بود و دلش می‌خواست تمام غذاها را بخورد. او اطرافش را نگاه کرد و کسی را آن جا ندید. بنابراین شروع به خوردن غذاها کرد تا وقتی که کاملاً سیر شد.

ناگهان جک صدای بلندی شنید. او غول بزرگی را دید که روی یک صندلی خوابیده بود و خرو پف می‌کرد. در کنار غول هم قویی بود که روی تخم‌های طلایی خوابیده بود. جک آرام آرام به طرف غول خزید و قو را گرفت و به سرعت از قصر بیرون دوید و از بوته لوبیا پایین آمد و به خانه‌شان رفت.