معرفی و دانلود کتاب گرگی که می‌خواست دور دنیا را بگردد

معرفی کتاب گرگی که می‌خواست دور دنیا را بگردد

گرگ‌ها همیشه هم موجوداتِ بدجنس داستان نیستند؛ اگر باور نمی‌کنید باید به سراغ کتاب گرگی که می‌خواست دور دنیا را بگردد بروید تا خودتان متوجه شوید. اوریان للمان خالق داستان‌های دلنشین و کودکانه است و البته قصه‌ی متفاوت‌ترین گرگی که می‌توانید در زندگی ملاقات کنید برای شما روایت می‌کند. اگر برای آغاز یک جهانگردی حسابی آماده‌اید، کوله‌بار خود را جمع کنید و همراه با گرگ کوچولو راهی اولین مقصد از این سفر هیجان‌انگیز شوید.

درباره‌ی کتاب گرگی که می‌خواست دور دنیا را بگردد

زندگی از نظر قهرمان کتاب گرگی که می‌خواست دور دنیا را بگردد (The Wolf Who Wanted to Travel the World) حسابی کسالت‌بار شده است. این گرگ کوچک حتی تحمل یک روز در خانه ماندن هم ندارد. او عاشق بیرون رفتن است؛ البته نه برای شکار، بلکه برای گشت و گذار. در داستانی که به قلم خواندنی اوریان للمان (Orianne Lallemand) نوشته شده می‌خواهیم با ماجراجوترین گرگ دنیا همسفر شویم.

زمستان شده و این یعنی نه خبری از تفریح هست و نه فرصتی برای ماجراجویی. این موضوع برای گرگ داستان ما فقط یک معنا دارد: آغاز سفر! البته او هنوز نمی‌داند مقصد نهایی کجاست. در حقیقت، گرگ ماجرا ترجیح می‌دهد اول راهی شود و بعد ببیند از کجا سر در آورده است! برای همراهی با این داستان کودکانه درباره‌ی سفر، باید منتظر حوادث پیشبینی‌نشده‌ی بسیاری باشید.

گرگ ماجرا در اولین مقصد خود به شهر زیبای پاریس می‌رسد؛ مقصد بعدی نیز شهر بارانی و پرسروصدای لندن است؛ بعد از آن‌جا هم قرار است سر از استرالیا دربیاوریم و در قدم بعد به دیوار چین برسیم. بله، این یک جهان‌گردی واقعی است که فرصت آن با خواندن داستان کودکانه‌ی گرگی که می‌خواست دور دنیا را بگردد، برای شما نیز فراهم می‌شود، آن هم با کلی نقاشی‌های تماشایی و اطلاعات بامزه از چهارگوشه‌ی دنیا! آماده هستید؟ پیشنهاد می‌کنیم این ماجرای متفاوت را دنبال کنید.

کتاب گرگی که می‌خواست دور دنیا را بگردد برای شما مناسب است اگر

• دوست دارید یک یادگاری شیرین و ماندگار برای مخاطبان کوچک دنیای کتاب تهیه کنید.
• به دنبال یک داستان مصور و خوش‌حال‌وهوا با موضوع سفر و تجربه کردن برای کودکان 4 تا 6 سال هستید.

در بخشی از کتاب گرگی که می‌خواست دور دنیا را بگردد می‌خوانیم

در شهر لندن گشتی زد و به کاخ باکینگهام رفت.
به نگهبان گفت: «اگر بشود می‌خواهم با ملکه دیدار کنم.»
ولی نگهبان همان‌جور ساکت و بی‌حرکت ماند.
گرگه هم خواست رد بشود که ناگهان نگهبان فریاد زد:
«گرگ! این گرگ را بگیرید! ملکه در خطر است!»