داستان در مورد یک خرس مهربان به نام داگلاس هست که یک روز میخواست با دوستانش بازی کند او یک گوسفند به نام فلوسی را دید که گفت دوستش در حین بازی گم شده و از او درخواست کمک کرد داگلاس قبول کرد آن دو همه جا را گشتند و به قله گاوها رسیدند گاوها در حال تهیه یک نوشیدنی با شیر برای همه بودند گاوا از آنها خواستند که شیر موز و شیر توت فرنگی بخورند ولی آنها گفتند که دنبال گوسفند کوچولو هستند در قلعه نبود پس به تپهها و علفزارها رسیدند که خرگوشها به آنها حمله کردند که باید به آنها بازی کنند اما داگلاس و پلاسی گفتند دنبال گوسفند کوچولو هستم خرگوشها گفتن چرا درون بوتهها را نمیگردید داگلاس در داخل بوتهها را گشت چیزهای مختلفی از درون بوته بیرون آورد اشیای مختلف و بالاخره گوسفند کوچولو را پیدا کرد.
فلوسین و گوسفند کوچولو خوشحالی کردن و تشکر کردن و رفتن داگلاس دلش گرفت و گفت کهای کاش من یک دوست صمیمی داشتم اما یک دفعه صدایی از پشت سرش آمد و دید که همه گاوها خرگوشها گوسفندها و جغد پیر به نزد داگلاس آمدند و گفتند که آیا تو دوست خوب نمیخواهی ما دوست تو هستیم داکراس ما تو را دوست داریم.
تصاویر قشنگ و خیلی داستان با زبان ساده بیان شده بود
خیلی داستان بانمکی داشت. خرسی که به همه محبت میکنه اما خودش تنهاست. دلش میخواد دوستانی داشته باشه و جغد به بقیه حیوونا میگه تا بیان پیش داگلاس و تنهاش نذارن. این کتاب به بچهها یاد میده با همه مهربون و دوست باشند.
فلوسین و گوسفند کوچولو خوشحالی کردن و تشکر کردن و رفتن داگلاس دلش گرفت و گفت کهای کاش من یک دوست صمیمی داشتم اما یک دفعه صدایی از پشت سرش آمد و دید که همه گاوها خرگوشها گوسفندها و جغد پیر به نزد داگلاس آمدند و گفتند که آیا تو دوست خوب نمیخواهی ما دوست تو هستیم داکراس ما تو را دوست داریم.
تصاویر قشنگ و خیلی داستان با زبان ساده بیان شده بود