احساسات ضد و نقیضی درباره این کتاب داشتم. به طور خلاصه در سه نکته که در ادامه این متن به شرح تفصیلی شان میپردازم، میتوانم این تضادها را توضیح دهم
یک - بجای اینکه کتاب آموزش دانش اقتصاد در یک درس باشد، آن را آموزش به کارگیری یکی از درسهای تفکر سیستمی در مطالعه اقتصاد میدانم. آن درس هم، توجه به آثار مداخله بلندمدت در سیستم، فراتر از آثار اولیه و نتایج کوتاه مدت است. اما نویسنده همین رویکرد سیستمی را هم در تحلیلها کنار میگذارد و نگاهی مکانیستی بر روابط اقتصادی دارد که انسانها را در نهایت به سطح پیچ و مهره میرساند (فصل هشتم). این نکته را هم در مثالهایی شبیه به هم و نه فراگیر آنقدر تکرار میکند که به نظرم متن کتاب را میشد به یک سوم متن فعلی کاهش داد
دو - نویسنده (صراحتا در انتهای کتاب) کل اقتصاد را به علم توجه به آثار بلندمدت سیاست گذاریها بر تمام گروهها و نه تنها بر یک گروه خاص (بخوانید در واقع بر یک گروه خاص دیگر که مورد حمایت نویسنده است) خلاصه میکند تا توجیهی برای رویکردش بیابد، اما در عمل چنین رویکردی تنها شاید در مطالعه رفتارهای سیاسی صریح دولت در حمایت از الیگارشی و امتیازهای طبقه نخبگان سیاسی مناسب و درس آموز باشد. اما این ترفندی قدیمی است که استدلال رقیب را در بحرانیترین وضعیتش نقد کنیم که مسلما کار سادهای است (جالب اینجا که نویسنده این وضعیت الیگارشیک را در فصل شش برچسب سوسیالیسم میزند فارغ از اینکه در هر نظام با قابلیت لابی گری قابل بازتولید است) اما این وضعیت بیشتر از آنکه قاعده باشد حالتی استثناست، و در سایر موارد ذهن خواننده را از رفتارهای اقتصادی مردم و پیچیدگیها و مشکلات واقعی علم اقتصاد دور میکند. آسیب پذیرترین افراد جامعه هم بجای اینکه در بطن علم اقتصاد باشند، برچسب قربانی میخورند که میبایست تنها با آنها همدلی کرد و کوشش تا نقشی مولد در جای دیگر بگیرند (فصل بیست و پنج) با چنین منطقی بدیهی است که هر که مانع کارکرد آزادانه اقتصاد شود، مانند اتحادیه کارگری (فصل بیست) حتما سوءنیت دارد یا فاسد است
سه - رویکرد خاص نویسنده، که اسمش را لزوما یک نوع ایدئولوژی اقتصادی خاص نمیگذارم، منظر یک بازیگر خاص اقتصاد، یعنی منظر "صاحب سرمایه"است که نگاه بیطرفانه به مناسبات اقتصادی را از بین میبرد و میتواند مولد نگاه ایدئولوژیک باشد (فصل بیست و یکم). در چنین وضعیتی تمام استدلالها به نفع از بین بردن مازاد عرضه یا به عبارتی تولید کامل است. یعنی گسترش اقتصادی بر پایه تولید بیشتر. نتیجه دیگر هم اینکه نتایج محتمل بلندمدتی مثل شکوفایی اقتصادی قطعی تر از نتایج قطعی مثل بیکاری کارگر فرض میشوند، صرفا به این دلیل که رویکرد، رویکرد صاحب سرمایه است
در مجموع، نگاه جانب دارانه و رویکرد ژورنالیستی نویسنده که حتی به سادگی و بدون توضیح خاص به خودش این حق را میدهد که برنده نوبل اقتصاد را در حوزه تخصصی است نقد کند (فصل هفتم)، خواندن متن را دشوار میکند. یعنی بجای پرداختن به سوالاتی که در ذهن خواننده حتما پیش میآید منطق و مثالهایی خاص تکرار میشوند و انگار در فضای آن دوران و مقابله با ورود دولت به حوزه اقتصاد، اصلا جای پرداختن به واقعیتها نبوده است
تفاصیل و مصادیقی در مورد نکات
نکته اول: درعلم سیستمها، مخصوصا سیستمهای پیچیده، توجه خاصی به هم افزایی رفتارها و مطالعه نتایج جمعی رفتارهای فردی میشود که نمیشود آنها را لزوما از مطالعه تک تک رفتارها فهمید. نویسنده هرجا به نفعش باشد از نتایج پنهان و سیستمی آثار رفتار دولت حرف میزند، اما رویکردی غیرسیستمی در توجیه حرفهای خودش به کار میگیرد. مثلا نیازهای بعد از جنگ را تقاضا نمیداند چون تقاضای موثر نیستند، اما در طرف مقابل، عرضه را مساوی با تقاضا میداند (فصل سه) چون حتما تقاضایی برای آن وجود داشته. در این صورت، آشکارا اثر عرضه و تبلیغات بر ایجاد نیاز و تقاضای جدید را نادیده میگیرد. در فصل هشت آشکارا اعتراف میکند که تا زمانی که نیاز یا تمایلی در انسان هست که ارضا نشده محدودیتی برای کار و مصرف وجود نخواهد داشت. جالب اینکه نکته خودش را بنیادین میداند و میگوید حتی برای اقتصاددانان به ظاهر برجسته و تیزهوش هم گنگ است. یا بارها منطقی خطی به کار میبرد که مثلا اگر جایی یک شغل عمومی ایجاد شود، در جای دیگر شغلی خصوصی از بین میرود (فصل چهار). بدون توجه به سرشکن شدن هزینهها در بخش خصوصی یا توجه به منطق سیستم سرمایه داری که ورود منابع به بخش خصوصی لزوما تبدیل به شغل نمیشود، بلکه میتواند برای نمونه بخشی از انباشت سرمایه یا سود آن باشد (منظر صاحب سرمایه در نکته سوم). منطق کلی هم در این تحلیلها هم عدم توجه به مازاد تولید (یا به زبان دیگر تولید کامل - فصل ده) و شکوفایی اقتصاد بر پایه مصرف بیشتر است و باقی صرفا توجیهات است. مثلا در فصل هشت استدلال میآورد که فردی که نتوانسته بلوزی بخرد، کشور را به اندازه یک بلوز فقیر تر کرده، در حالیکه با همین استدلال میتوان گفت خرید آن بلوز هم هزینه کشور را در فصل سرما به اندازه یک بلوز بیشتر کرده. اما نگاه صرفا از جانب صاحب سرمایه است و نه مصرف کننده، و بحث از ثروت کل کشور حاشیهای و برای توجیه است
نکته دوم: طبق آمار و مطالعات (نمونهاش در کتاب تازه چاپ شده اقتصاد توسط گروه اکون) نابرابری و بیعدالتی اقتصادی و یافتن راه حل برای آنها مهمترین وظیفه اقتصاددانها از دید مردم است. اما نه تنها این کتاب به سبکی نئولیبرال تمام این مشکلات را در سیستم اقتصاد باز بیمعنا و خود به خود رفع شده میداند، بلکه در بسیاری از استدلالها از آنها چشم پوشی میکند یا به توجیه ضرورت و غیراجتناب بودن وجود آنها میپردازد. مثلا در استدلال برای عدم نیاز به مسکن عمومی (فصل چهار) میگوید این کاربه خانههای خصوصی تولید نشده یا یخچالهای بوجود نیامده منجر میشود. اما به این نکته ساده دقت نمیکند که لزوما این کالاها در سیستم سرمایه داری به همان گروهی نمیتوانند برسند که نیازهای اولیه شان مداخله دولت را به همراه داشته و تولید یخچال و خانه خصوصی اگر نیازشان را مرتفع نمیکرد، اصلا این مداخلههای دولتی و بحثهای بعد از آنها هم بوجود نمیآمد. این منطق بارها تکرار میشود مثلا در بحث عدم نیاز به کمک به کشاورز (فصل شش) میگوید بانک در قالب وام رهنی (منظر سرمایه دار) یا کشاورزی دیگر میتواند به او قرض دهد. در حالیکه مجددا اگر چنین شرایطی را پیش روی خود میدید، نیازی اصلا به این مباحث پیدا نمیشد. یا به سادگی از کنار طبقهای که شغل خود را از دست میدهند یا زیانی به آنها وارد میشود میگذرد و میگوید احتمالا میتوانند جای دیگری برای خود کار کنند. غافل از اینکه یک سیستم اقتصادی را میبایست بر اساس وضعیت آسیب پذیرترین افراد آن ارزیابی کرد و نه صاحب سرمایه. نه اینکه بگوییم اینها مواردی ورای بحث این کتاب است (فصل هفت) درحالیکه مشخص نیست در این روایتها تکلیف این گروهها چگونه در تحلیلهای اقتصادی لحاظ میشود و اوضاعشان حتی در زمان نگارش کتاب به چه شکلی بوده است
نکته سوم: فصل 20 نگاه از منظر صاحب سرمایه به کل اقتصاد را آشکار میکند. فصلی که سرمایه دار را در برابر اتحادیههای کارگری و کارگران قرار میدهد. نویسنده در تحلیلها مزد کارگر را در برابر سود کارفرما قرار میدهد و به طور ضمنی در تحلیلها مبنا را سود صاحب سرمایه قلمداد میکند که رویکردی بیطرفانه نیست. افزایش مزد را هم با افزایش قیمت توضیح میدهد. یکی بجای کاهش حاشیه سود، بار این تصمیم باید به دوش مصرف کننده قرار گیرد. هر تلاشی برای قدرت بخشی به کارگران را هم نویسنده با لفظ بهره کشی نیروی کار از سرمایه خطاب میکند. در چنین رویکردی مسلما مالیات گرفتن و تعرفه در کل خطاست چون از جیب صاحب سرمایه میرود و منطق نویسنده (فصل چهار) این است که سرمایه از طریق مالیات از دست میرود
این کتاب با نگاهی سطحی و نامناسب به موضوعات، عامل کج فهمی دانشجویان اقتصاد و آنها که اقتصاد نخوانده اند، میشود. به شدت توصیه میکنم تنها به این کتاب اکتفا نکرده و گزارههای مطرح شده در کتاب را واقعیت اقتصاد، ندانید. هشدار در مورد کج فهمی و انحراف فکری.
کتابی فوق العاده واقع گرا با بیانی ساده و گیرا در زمینه اقتصاد که علی رغم گذشت بسیار از تاریخ چاپ آن همچنان به عنوان یکی از آثار کلاسیک مورد توجه صاحب نظران علوم اقتصادی و اجتماعی، مطالب آموزنده فراوانی را در بر دارد که تا عصر کنونی نیز صادق ماندهاند.
اقتصاد را به صورت تئوری بیان کرده بود و چارت و فرمول در آن کم بود. برای دانشجویان رشته اقتصاد، مدیریت و حسابداری توصیه نمیشود ولی برای بالا بردن اطلاعات عمومی خوب است.
در کل موضوعات و مطالب کتاب مفید بودند
ولی ترجمه کتاب خیلی بد بود و به سختی میشد مطالب رو با این وضع ترجمه فهمید و به خاطر همین موضوع به نظرم کتاب باید ۲بار خوانده شود
یک - بجای اینکه کتاب آموزش دانش اقتصاد در یک درس باشد، آن را آموزش به کارگیری یکی از درسهای تفکر سیستمی در مطالعه اقتصاد میدانم. آن درس هم، توجه به آثار مداخله بلندمدت در سیستم، فراتر از آثار اولیه و نتایج کوتاه مدت است. اما نویسنده همین رویکرد سیستمی را هم در تحلیلها کنار میگذارد و نگاهی مکانیستی بر روابط اقتصادی دارد که انسانها را در نهایت به سطح پیچ و مهره میرساند (فصل هشتم). این نکته را هم در مثالهایی شبیه به هم و نه فراگیر آنقدر تکرار میکند که به نظرم متن کتاب را میشد به یک سوم متن فعلی کاهش داد
دو - نویسنده (صراحتا در انتهای کتاب) کل اقتصاد را به علم توجه به آثار بلندمدت سیاست گذاریها بر تمام گروهها و نه تنها بر یک گروه خاص (بخوانید در واقع بر یک گروه خاص دیگر که مورد حمایت نویسنده است) خلاصه میکند تا توجیهی برای رویکردش بیابد، اما در عمل چنین رویکردی تنها شاید در مطالعه رفتارهای سیاسی صریح دولت در حمایت از الیگارشی و امتیازهای طبقه نخبگان سیاسی مناسب و درس آموز باشد. اما این ترفندی قدیمی است که استدلال رقیب را در بحرانیترین وضعیتش نقد کنیم که مسلما کار سادهای است (جالب اینجا که نویسنده این وضعیت الیگارشیک را در فصل شش برچسب سوسیالیسم میزند فارغ از اینکه در هر نظام با قابلیت لابی گری قابل بازتولید است) اما این وضعیت بیشتر از آنکه قاعده باشد حالتی استثناست، و در سایر موارد ذهن خواننده را از رفتارهای اقتصادی مردم و پیچیدگیها و مشکلات واقعی علم اقتصاد دور میکند. آسیب پذیرترین افراد جامعه هم بجای اینکه در بطن علم اقتصاد باشند، برچسب قربانی میخورند که میبایست تنها با آنها همدلی کرد و کوشش تا نقشی مولد در جای دیگر بگیرند (فصل بیست و پنج) با چنین منطقی بدیهی است که هر که مانع کارکرد آزادانه اقتصاد شود، مانند اتحادیه کارگری (فصل بیست) حتما سوءنیت دارد یا فاسد است
سه - رویکرد خاص نویسنده، که اسمش را لزوما یک نوع ایدئولوژی اقتصادی خاص نمیگذارم، منظر یک بازیگر خاص اقتصاد، یعنی منظر "صاحب سرمایه"است که نگاه بیطرفانه به مناسبات اقتصادی را از بین میبرد و میتواند مولد نگاه ایدئولوژیک باشد (فصل بیست و یکم). در چنین وضعیتی تمام استدلالها به نفع از بین بردن مازاد عرضه یا به عبارتی تولید کامل است. یعنی گسترش اقتصادی بر پایه تولید بیشتر. نتیجه دیگر هم اینکه نتایج محتمل بلندمدتی مثل شکوفایی اقتصادی قطعی تر از نتایج قطعی مثل بیکاری کارگر فرض میشوند، صرفا به این دلیل که رویکرد، رویکرد صاحب سرمایه است
در مجموع، نگاه جانب دارانه و رویکرد ژورنالیستی نویسنده که حتی به سادگی و بدون توضیح خاص به خودش این حق را میدهد که برنده نوبل اقتصاد را در حوزه تخصصی است نقد کند (فصل هفتم)، خواندن متن را دشوار میکند. یعنی بجای پرداختن به سوالاتی که در ذهن خواننده حتما پیش میآید منطق و مثالهایی خاص تکرار میشوند و انگار در فضای آن دوران و مقابله با ورود دولت به حوزه اقتصاد، اصلا جای پرداختن به واقعیتها نبوده است
تفاصیل و مصادیقی در مورد نکات
نکته اول: درعلم سیستمها، مخصوصا سیستمهای پیچیده، توجه خاصی به هم افزایی رفتارها و مطالعه نتایج جمعی رفتارهای فردی میشود که نمیشود آنها را لزوما از مطالعه تک تک رفتارها فهمید. نویسنده هرجا به نفعش باشد از نتایج پنهان و سیستمی آثار رفتار دولت حرف میزند، اما رویکردی غیرسیستمی در توجیه حرفهای خودش به کار میگیرد. مثلا نیازهای بعد از جنگ را تقاضا نمیداند چون تقاضای موثر نیستند، اما در طرف مقابل، عرضه را مساوی با تقاضا میداند (فصل سه) چون حتما تقاضایی برای آن وجود داشته. در این صورت، آشکارا اثر عرضه و تبلیغات بر ایجاد نیاز و تقاضای جدید را نادیده میگیرد. در فصل هشت آشکارا اعتراف میکند که تا زمانی که نیاز یا تمایلی در انسان هست که ارضا نشده محدودیتی برای کار و مصرف وجود نخواهد داشت. جالب اینکه نکته خودش را بنیادین میداند و میگوید حتی برای اقتصاددانان به ظاهر برجسته و تیزهوش هم گنگ است. یا بارها منطقی خطی به کار میبرد که مثلا اگر جایی یک شغل عمومی ایجاد شود، در جای دیگر شغلی خصوصی از بین میرود (فصل چهار). بدون توجه به سرشکن شدن هزینهها در بخش خصوصی یا توجه به منطق سیستم سرمایه داری که ورود منابع به بخش خصوصی لزوما تبدیل به شغل نمیشود، بلکه میتواند برای نمونه بخشی از انباشت سرمایه یا سود آن باشد (منظر صاحب سرمایه در نکته سوم). منطق کلی هم در این تحلیلها هم عدم توجه به مازاد تولید (یا به زبان دیگر تولید کامل - فصل ده) و شکوفایی اقتصاد بر پایه مصرف بیشتر است و باقی صرفا توجیهات است. مثلا در فصل هشت استدلال میآورد که فردی که نتوانسته بلوزی بخرد، کشور را به اندازه یک بلوز فقیر تر کرده، در حالیکه با همین استدلال میتوان گفت خرید آن بلوز هم هزینه کشور را در فصل سرما به اندازه یک بلوز بیشتر کرده. اما نگاه صرفا از جانب صاحب سرمایه است و نه مصرف کننده، و بحث از ثروت کل کشور حاشیهای و برای توجیه است
نکته دوم: طبق آمار و مطالعات (نمونهاش در کتاب تازه چاپ شده اقتصاد توسط گروه اکون) نابرابری و بیعدالتی اقتصادی و یافتن راه حل برای آنها مهمترین وظیفه اقتصاددانها از دید مردم است. اما نه تنها این کتاب به سبکی نئولیبرال تمام این مشکلات را در سیستم اقتصاد باز بیمعنا و خود به خود رفع شده میداند، بلکه در بسیاری از استدلالها از آنها چشم پوشی میکند یا به توجیه ضرورت و غیراجتناب بودن وجود آنها میپردازد. مثلا در استدلال برای عدم نیاز به مسکن عمومی (فصل چهار) میگوید این کاربه خانههای خصوصی تولید نشده یا یخچالهای بوجود نیامده منجر میشود. اما به این نکته ساده دقت نمیکند که لزوما این کالاها در سیستم سرمایه داری به همان گروهی نمیتوانند برسند که نیازهای اولیه شان مداخله دولت را به همراه داشته و تولید یخچال و خانه خصوصی اگر نیازشان را مرتفع نمیکرد، اصلا این مداخلههای دولتی و بحثهای بعد از آنها هم بوجود نمیآمد. این منطق بارها تکرار میشود مثلا در بحث عدم نیاز به کمک به کشاورز (فصل شش) میگوید بانک در قالب وام رهنی (منظر سرمایه دار) یا کشاورزی دیگر میتواند به او قرض دهد. در حالیکه مجددا اگر چنین شرایطی را پیش روی خود میدید، نیازی اصلا به این مباحث پیدا نمیشد. یا به سادگی از کنار طبقهای که شغل خود را از دست میدهند یا زیانی به آنها وارد میشود میگذرد و میگوید احتمالا میتوانند جای دیگری برای خود کار کنند. غافل از اینکه یک سیستم اقتصادی را میبایست بر اساس وضعیت آسیب پذیرترین افراد آن ارزیابی کرد و نه صاحب سرمایه. نه اینکه بگوییم اینها مواردی ورای بحث این کتاب است (فصل هفت) درحالیکه مشخص نیست در این روایتها تکلیف این گروهها چگونه در تحلیلهای اقتصادی لحاظ میشود و اوضاعشان حتی در زمان نگارش کتاب به چه شکلی بوده است
نکته سوم: فصل 20 نگاه از منظر صاحب سرمایه به کل اقتصاد را آشکار میکند. فصلی که سرمایه دار را در برابر اتحادیههای کارگری و کارگران قرار میدهد. نویسنده در تحلیلها مزد کارگر را در برابر سود کارفرما قرار میدهد و به طور ضمنی در تحلیلها مبنا را سود صاحب سرمایه قلمداد میکند که رویکردی بیطرفانه نیست. افزایش مزد را هم با افزایش قیمت توضیح میدهد. یکی بجای کاهش حاشیه سود، بار این تصمیم باید به دوش مصرف کننده قرار گیرد. هر تلاشی برای قدرت بخشی به کارگران را هم نویسنده با لفظ بهره کشی نیروی کار از سرمایه خطاب میکند. در چنین رویکردی مسلما مالیات گرفتن و تعرفه در کل خطاست چون از جیب صاحب سرمایه میرود و منطق نویسنده (فصل چهار) این است که سرمایه از طریق مالیات از دست میرود