به نظر من وقتی ماکوندو قدم در راه ویرانی گذاشت که خانواده بوئندیا سعی کردند با دنیا یه پیشرفته و مدرن ارتباط برقرار کنند آمدن کلیسا، مدرسه، نظامیها، راه اهن، قطاروصنعت...
تمام آرامش و خوشبختی شهر وآدمهاشو بلعید
و این یک واقعیت هست که پیشرفت و تکنولوژی روز به روز انسانها رو تنهاتر میکند وبه سمت نابودی میکشاند
من خیلی دوست داشتم داستان رو چون یک روایتی از زندگی و تکرار شدنش در همه زمانها ومکانهاست
شخصیتها رو خیلی دوست داشتم مخصوصا اورسلا که با تلاش و پشتکار همه چیز رو بنا کرد و ساخت اما خیال پردازی و قدرت طلبی وزیاده خواهی و بی بندباری فرزندانش با وجود تمام تلاشهای اورسلا اونها رو نابود کرد
یک نکته خیلی جالب داستان در مورد مبارزات سرهنگ اورلیانو هم ذهن منو خیلی درگیر کرد که سالها جنگید بخاطر آزادی ولی در آخر یه عهدنامه ایی رو امضا گرد که کلا برخلاف ارمانهایه آزادیخواهی خودش بود واون لحظه که از درد امضا کردن این عهدنامه به قلب خودش شلیک کرد اوج داستان بود وقلب انسان بدرد میومد از اینهمه تلاش وجنگ بی ثمر
تمام آرامش و خوشبختی شهر وآدمهاشو بلعید
و این یک واقعیت هست که پیشرفت و تکنولوژی روز به روز انسانها رو تنهاتر میکند وبه سمت نابودی میکشاند
من خیلی دوست داشتم داستان رو چون یک روایتی از زندگی و تکرار شدنش در همه زمانها ومکانهاست
شخصیتها رو خیلی دوست داشتم مخصوصا اورسلا که با تلاش و پشتکار همه چیز رو بنا کرد و ساخت اما خیال پردازی و قدرت طلبی وزیاده خواهی و بی بندباری فرزندانش با وجود تمام تلاشهای اورسلا اونها رو نابود کرد
یک نکته خیلی جالب داستان در مورد مبارزات سرهنگ اورلیانو هم ذهن منو خیلی درگیر کرد که سالها جنگید بخاطر آزادی ولی در آخر یه عهدنامه ایی رو امضا گرد که کلا برخلاف ارمانهایه آزادیخواهی خودش بود واون لحظه که از درد امضا کردن این عهدنامه به قلب خودش شلیک کرد اوج داستان بود وقلب انسان بدرد میومد از اینهمه تلاش وجنگ بی ثمر