نظر Sahra Delyar برای کتاب بوف کور

بوف کور
Sahra Delyar
۱۳۹۸/۰۸/۲۹
50
وقتی داشتم میخوندمش دلم میخواست منم یه بغلی شراب آمیخته با زهر مارناگ داشتم و میخوردم انقدر که ناامیدم کرد از زندگی ولی جالب بود بعضی از حرفاش خیلی قشنگ و تامل برانگیز بود بعضی جاها گریم میگرفت از درماندگیه شخصیت داستان دوستش داشتم.... به ظاهر فقط یه آدم دیوونهی متنفر از همه چیزه ولی وقتی به اصل داستان دقیت کنیم متوجه میشیم که از بیعشقی و بیمهری آدم به چه جاهایی کشیده میشه اینکه کودکی چه تاثیر مهمی روی زنرگی آدم داره اینکه چیزهای به ظاهر کوچیک و ناچیز چقد میتونه آدم رو تغییر بده اون جملهی اول کتاب گویای همه جیز بود در زندگی زخمهایی هست که روح آدم رامثل خوره در انزوا میخوردو میتراشد
محمد جانی
۱۴۰۰/۱۱/۱۷
ماجرا بی عشقی و بی مهری نبود ماجرا تصور بی مهری بود ک راوی احساس میکرد کسی اورا دوست نداره و دیوانه شده بود، شخصیت دو قطبی او باعث شد بود هم در یک شخصیت از همه بدش بیاید و هم همه ازو خوششان بیاید و لکاته با او بخابد (پیرمرذ خنزرپنزری) اما خانواده چون میدانستن که راوی نمیداند که پیرمرد خنزر پنزری خود اوست به زبان طعنه به او میفهموندند