کتابش یک داستان روانشناختی درباره تفکرات و واگویهها و شاید اعترافات یک پزشک خودشیفته است که دوستش را به قتل رسانده.
دکتری که عاشق دختری میشود و وقتی، از او جواب رد میشنود احساس میکند تحقیر شده و با نقشهای حساب شده تصمیم به انتقام میگیرد.
موضوع جالب برای من مرز بین دیوانگی و یک اختلال بود از کجا اختلال ساده پایان مییابد و دیوانگی آغاز میشود. آیا دیوانگی پزشک داستان را به سمت قاتل بودن کشید یا این قتل به خاطر خود شیفتگی و حس تحقیر رخ داد و پزشک تظاهر به مشکلات روانی میکرد؟
دکتری که عاشق دختری میشود و وقتی، از او جواب رد میشنود احساس میکند تحقیر شده و با نقشهای حساب شده تصمیم به انتقام میگیرد.
موضوع جالب برای من مرز بین دیوانگی و یک اختلال بود از کجا اختلال ساده پایان مییابد و دیوانگی آغاز میشود. آیا دیوانگی پزشک داستان را به سمت قاتل بودن کشید یا این قتل به خاطر خود شیفتگی و حس تحقیر رخ داد و پزشک تظاهر به مشکلات روانی میکرد؟