این کتاب یه جور حس تلخِ منتظر موندنه؛ اون مدل انتظاری که تهش هیچی نیست، ولی نمیتونی ولش کنی.
دروگو، شخصیت اصلی، مثل خیلی از ماهاست که فکر میکنیم یه اتفاق بزرگ قراره بیفته، یه روز خاص، یه لحظهی طلایی... ولی اون لحظه هیچوقت نمیاد.
قلعهای که توش خدمت میکنه، یه نماد از زندگیه؛ یه جای خشک، بیروح، ولی پر از امیدهای پوچ.
تاتارها؟ اصلاً معلوم نیست وجود دارن یا نه، ولی همه منتظرن بیان. مثل خیلی از آرزوهایی که فقط تو ذهنمونن.
کتاب یه جور تلنگره؛ میگه اگه زیادی صبر کنی برای یه چیز نامعلوم، ممکنه کل عمرتو بذاری پای هیچی.
لحنش آرومه، ولی زیر پوستش یه غم عمیق جریان داره؛ از اون غمهایی که یواشیواش آدمو میخورن.
در نهایت، «بیابان تاتارها» یه داستان دربارهی آدمهایییه که زندگیشونو صرف انتظار کردن میکنن، و آخرش میفهمن که زندگی همون لحظههایی بود که داشتن منتظر میموندن.
دروگو، شخصیت اصلی، مثل خیلی از ماهاست که فکر میکنیم یه اتفاق بزرگ قراره بیفته، یه روز خاص، یه لحظهی طلایی... ولی اون لحظه هیچوقت نمیاد.
قلعهای که توش خدمت میکنه، یه نماد از زندگیه؛ یه جای خشک، بیروح، ولی پر از امیدهای پوچ.
تاتارها؟ اصلاً معلوم نیست وجود دارن یا نه، ولی همه منتظرن بیان. مثل خیلی از آرزوهایی که فقط تو ذهنمونن.
کتاب یه جور تلنگره؛ میگه اگه زیادی صبر کنی برای یه چیز نامعلوم، ممکنه کل عمرتو بذاری پای هیچی.
لحنش آرومه، ولی زیر پوستش یه غم عمیق جریان داره؛ از اون غمهایی که یواشیواش آدمو میخورن.
در نهایت، «بیابان تاتارها» یه داستان دربارهی آدمهایییه که زندگیشونو صرف انتظار کردن میکنن، و آخرش میفهمن که زندگی همون لحظههایی بود که داشتن منتظر میموندن.