واقعا خوشم نیومد
و به طرز مسخرهای تموم شد من خودم تا حالا ۶ کتاب از مک فادن خواندهام در هر کتاب از مک فادن پیچشها و چالشها و رازها به طور استادانهای روی هم چیده شده و در آخر به طرز غافلگیر کننده و قابل باوری داستان تموم میشه در این کتاب همه چی الکی عوض شد مثل کتاب هرگز دروغ نگو مثلا: ما به این باور کردیم که همه چی کار ماریاست و بعد یکهو همه چی عوض میشه و میفهمیم قاتل آپریله! اونم در صورتی که دو سوم داستان از زبون آپریله و میفهمیم چقدر مهربونه و شیرینه و آدم خوبیه ولی همه اذیتش میکنند بعد یکهو همه چی عوض میشه و اون رو یک آدم عوضی نشون میده اینطوری آدم به جای اینکه شوکه بشه و تعجب کنه نمیتونه قبول کنه و عصبی میشه، درست مثل کتاب هرگز دروغ نگو
مثلا همون بخش مربوط به دزدی گوشواره، از زبون آپریل گفته شد که با ماریا دعوا میکنه و ناراحت میشه و به هیچی دست نمیزنه و وقتی میخواد خارج شه آژیر فروشگاه صدا میده و میبرنش تو انبار و... ولی وقتی از زبون جولی میشنویم میگه که آپریل با ماریا دعوا میکنه بعد خیلی حرفهای گوشوارهها رو میدزده بعد موقع بیرون رفتن آژیر صدا میده و... و ما همین اتفاق برامون میافته ما اول باور کردیم آپریل بی گناهه بعد میبینیم خیلی الکی همه چی عوض میشه و عصبی میشیم و نمیتونیم قبول کنیم.
یک نکته در مورد بخش دزدی گوشوارهها وجود داره که ذهنم رو خیلی درگیر کرده: مگه اوایل داستان ماریا جلوی چشمای آپریل گردنبند رو ننداخت توی کیف پرستار بچه و جلو چشمای آپریل اونو به دزدی دروغی متهم نکرد و مگه آپریل ندید که با دزدی آژیر صدا میده؟ پس چطوری یادش رفت و گوشواره هارو برداشت؟
و در کل از این کتاب خوشم نیومد و خیلی پایان و روند جالبی نداشت
و به طرز مسخرهای تموم شد من خودم تا حالا ۶ کتاب از مک فادن خواندهام در هر کتاب از مک فادن پیچشها و چالشها و رازها به طور استادانهای روی هم چیده شده و در آخر به طرز غافلگیر کننده و قابل باوری داستان تموم میشه در این کتاب همه چی الکی عوض شد مثل کتاب هرگز دروغ نگو مثلا: ما به این باور کردیم که همه چی کار ماریاست و بعد یکهو همه چی عوض میشه و میفهمیم قاتل آپریله! اونم در صورتی که دو سوم داستان از زبون آپریله و میفهمیم چقدر مهربونه و شیرینه و آدم خوبیه ولی همه اذیتش میکنند بعد یکهو همه چی عوض میشه و اون رو یک آدم عوضی نشون میده اینطوری آدم به جای اینکه شوکه بشه و تعجب کنه نمیتونه قبول کنه و عصبی میشه، درست مثل کتاب هرگز دروغ نگو
مثلا همون بخش مربوط به دزدی گوشواره، از زبون آپریل گفته شد که با ماریا دعوا میکنه و ناراحت میشه و به هیچی دست نمیزنه و وقتی میخواد خارج شه آژیر فروشگاه صدا میده و میبرنش تو انبار و... ولی وقتی از زبون جولی میشنویم میگه که آپریل با ماریا دعوا میکنه بعد خیلی حرفهای گوشوارهها رو میدزده بعد موقع بیرون رفتن آژیر صدا میده و... و ما همین اتفاق برامون میافته ما اول باور کردیم آپریل بی گناهه بعد میبینیم خیلی الکی همه چی عوض میشه و عصبی میشیم و نمیتونیم قبول کنیم.
یک نکته در مورد بخش دزدی گوشوارهها وجود داره که ذهنم رو خیلی درگیر کرده: مگه اوایل داستان ماریا جلوی چشمای آپریل گردنبند رو ننداخت توی کیف پرستار بچه و جلو چشمای آپریل اونو به دزدی دروغی متهم نکرد و مگه آپریل ندید که با دزدی آژیر صدا میده؟ پس چطوری یادش رفت و گوشواره هارو برداشت؟
و در کل از این کتاب خوشم نیومد و خیلی پایان و روند جالبی نداشت