صحنه اعدام بیجه و رفتار مردم دردمندی که در آن حاضر بودند مرا به فکر برد. چرا سر راننده جرثقیل باید با پرتاب سکه بشکند؟ مگر او حکم را اجرا نمیکند که خواسته مردم است؟ چرا مردم عزیز ما به دنبال نابودی جنازه بیجه بودند و نمیگذاشتند آمبولانس پس از اعدام جنازه را ببرد و نیم ساعت درگیری شد؟ به راستی این اعمال با کدام معیار انسانی و فرهنگی سازگار است؟ اگر خود شخص من فرزندم را با چنین افکاری پرورش دهم آیا ممکن نیست با چنین روحیهای در زندگی از مسیر بیرون برود و خود حدشکن بشود؟ قسمت دیگر کتاب که تکان دهنده بود ماجرای اصغر قاتل بود و نوجوانهای بی پناه و بدسرپرست ۱۳۱۲ شمسی که برای یک وعده غذا به دام این مرد کثیف میافتادند. بچههای که در بازارها و اماکن تهران قدیم مطرود و فراموش شده بودند. و بزرگسالان با لفظ بچه ولگرد از خود سلب مسئولیت میکردند. واقعا شیوه قتل آنها یعنی بریدن سرشان ناراحت کننده بود. قسمت دیگر ماجرا ارتکاب اولین قتل در شب عاشورا توسط جانی پاکدشت بود. پسرک مظلوم برای عزاداری با برادرش رفته بود که گرفتار دست ناپاک بیجه شد. شاید با انتخاب این زمان میخواست نیتی درونی را آشکار کند. قسمت دیگر کتاب درباره پدر علی باغی بود که واقعا تاسف آور بود. علی باغی چندین بار در کودکی آزار جنسی دیده بود و چند روز از درد گریه میکرد. وقتی خبرنگار به پدرش گفت چرا مراقب او نبودی گفت من خودم هم کتکش زده و آزارش میدادم. پرسش ذهنی من این است که چرا بیجه پس از عشقهای ناکامش دیگر سراغ هیچ زنی نرفت؟ و دردناک است تنها در دادگاه و بالای دار بیجه لباس نو پوشید.
آیا اگر اختلال او زودتر تشخیص داداه میشد او درمان میشد و کودکان الان زنده بودند؟
چرا خود بیجه که اهل مطالعه بود دنبال درمانش نرفت؟
آیا اگر اختلال او زودتر تشخیص داداه میشد او درمان میشد و کودکان الان زنده بودند؟
چرا خود بیجه که اهل مطالعه بود دنبال درمانش نرفت؟