نیهیلیسم اونجوری که من متوجه شدم یعنی مکتبی که زندگی رو فاقد معنا میدونه و معتقده که هدف خاصی از زندگی و زندگی کردن وجود نداره و جهان در این دیدگاه ارزشی نداره. من یه جورایی حس میکنم که نویسنده داره تفکرات خودش رو رد میکنه. یعنی اون زمانی که در زندان به سر میبره و به یاد خاطراتش میافته و یاد صمیمیتش با پدرش میافته و درخت گیلاس و عمو بنیامین و چای گرم مادرش، وقتی داره به یاد این چیزا میافته و از اونها با خوبی یاد میکنه یعنی داره برای زندگی ارزش قائل میشه. و حالا که در زندانه و دسترسی به هیچ کس و هیچ جا نداره کم کم داره به خاطر میاره که چه نکات مثبتی در گذشتهاش داشته و همچنین اونکه در نوجوانیش حتی به کارهای پدرش روی باغ و زحمتی که پدرش برای باغ میکشیده، توجهی نداشته حالا در زندان داره به لذت خوابیدن زیر درخت گیلاس در هوای بارونی فکر میکنه. این یعنی تفکراتش داره از نیهیلیسم فاصله میگیره. شاید برای همین میگه که از کنار بوته ریحان در زندان جُم نمیخوردم.
یعنی این بخش کتاب میتونه نقطه عطف داستان باشه:
وقتی به خود آمدم هرگز از کنار گل ریحان جلوی پنجره جم نخوردم. در آن لحظه به یاد باغ خانه، روزهای کتابخوانی با پدرم، مادرم و بازاروف میافتادم و بدون اینکه اجازه بدهم کسی اشکهایم را ببیند گریه میکردم.
یعنی این بخش کتاب میتونه نقطه عطف داستان باشه:
وقتی به خود آمدم هرگز از کنار گل ریحان جلوی پنجره جم نخوردم. در آن لحظه به یاد باغ خانه، روزهای کتابخوانی با پدرم، مادرم و بازاروف میافتادم و بدون اینکه اجازه بدهم کسی اشکهایم را ببیند گریه میکردم.