فکر میکنم پیام داستان در همون جمله که در خلاصه داستان نوشته شده "گاهی عشق زیاد، سرآغاز تباهی و نیستی میشود" قرار داره.
پدربزرگ به خاطر عشقش به نل دست به کاری زد که متاسفانه به جای بهتر کردن وضعیت زندگیاش اون رو راهی مسیر سختی کرد که در نهایت نتونست ازش جون سالم به در ببره. عشق کیلپ یا بهتر بگم عطشاش برای ادامه زندگی رقت انگیزش باعث شد زیر زشتیهای کارش دفن بشه.
در حالی که شاید اگر پدربزرگ به کار قبلیش ادامه میداد یا کیلپ خودش رو تسلیم میکرد وضعیت بهتری داشتن. مثل کیت که در برابر اتفاقات خوب و بد و گاها خارج از کنترلش تسلیم بود، و خب این سوال رو از خودم میپرسم عشق زیاد با یه پایان تلخ رو ترجیح میدم یا یه عشق نرمال با یه پایان عادی..
پدربزرگ به خاطر عشقش به نل دست به کاری زد که متاسفانه به جای بهتر کردن وضعیت زندگیاش اون رو راهی مسیر سختی کرد که در نهایت نتونست ازش جون سالم به در ببره. عشق کیلپ یا بهتر بگم عطشاش برای ادامه زندگی رقت انگیزش باعث شد زیر زشتیهای کارش دفن بشه.
در حالی که شاید اگر پدربزرگ به کار قبلیش ادامه میداد یا کیلپ خودش رو تسلیم میکرد وضعیت بهتری داشتن. مثل کیت که در برابر اتفاقات خوب و بد و گاها خارج از کنترلش تسلیم بود، و خب این سوال رو از خودم میپرسم عشق زیاد با یه پایان تلخ رو ترجیح میدم یا یه عشق نرمال با یه پایان عادی..