قلم و حس و حال داستانهای خانم پیرزاد را در رمانهای دیگرش بیشتر دوست داشتم؛ چراغها را من خاموش میکنم، یک روز مانده به عید پاک..
کلیت داستان را از نیمه تا بخش ۲۹ دوست داشتم ولی به انتظار پایان شیرین تر و طرز فکر امروزی تری برای انتخاب نهایی آرزو و رفتار معقول تر اطرافیانش، بخصوص "دوست مثلا با معرفتش؛ شیرین" داشتم....
پیش از شروع آمدن کاراکتر زرجو، روال داستان کمی خسته کننده بود. صدای خانم معتمد آریا را دوست داشتم، بخصوص از نیمه دوم داستان به بعد.
نکات آزاردهنده کتاب عادت میکنیم (البته از نظر من):
بسیار زیاد به توصیف جزئیات میپردازد که برای پیش برد داستان کمک کننده نیست و گاهی اعصاب خردکن میشود.... مثل توصیف یک شیء در اطراف، که بارها در جای جای داستان بی دلیل وسط صحبتهای کارکترها بیان میشود.
روابط بسیار ناخوشایند مادرها و فرزندانشان.... انگار مادر آرزو، دشمن اوست و این حد از تنفر و آسیب بین آنها نرمال نیست و آزاردهنده است.
دوست با معرفت و مثلا روشن و فهیم او (شیرین) تا قبل اینکه پارتنر خودش بلخره سر و کلهاش پیدا شود، مثل بچههای حسود و خودخواه رابطه ش را با دوستش که به حمایت او نیاز داشت قطع کرد و دشمنی و خودخواهی زیاد ماه منیر و آیه درمورد عقد مادر که مثلا با دوست پسر داشتن او موافق بودند، اغراق آمیز بود.
انتهای داستان باید امید میبستیم شرایط شیرین با نامزد سابقش خوب پیش بره که از تصمیم آرزوی سست اراده حمایت کند و سهراب بیچاره هم به نوایی برسد...
کلیت داستان را از نیمه تا بخش ۲۹ دوست داشتم ولی به انتظار پایان شیرین تر و طرز فکر امروزی تری برای انتخاب نهایی آرزو و رفتار معقول تر اطرافیانش، بخصوص "دوست مثلا با معرفتش؛ شیرین" داشتم....
پیش از شروع آمدن کاراکتر زرجو، روال داستان کمی خسته کننده بود. صدای خانم معتمد آریا را دوست داشتم، بخصوص از نیمه دوم داستان به بعد.
نکات آزاردهنده کتاب عادت میکنیم (البته از نظر من):
بسیار زیاد به توصیف جزئیات میپردازد که برای پیش برد داستان کمک کننده نیست و گاهی اعصاب خردکن میشود.... مثل توصیف یک شیء در اطراف، که بارها در جای جای داستان بی دلیل وسط صحبتهای کارکترها بیان میشود.
روابط بسیار ناخوشایند مادرها و فرزندانشان.... انگار مادر آرزو، دشمن اوست و این حد از تنفر و آسیب بین آنها نرمال نیست و آزاردهنده است.
دوست با معرفت و مثلا روشن و فهیم او (شیرین) تا قبل اینکه پارتنر خودش بلخره سر و کلهاش پیدا شود، مثل بچههای حسود و خودخواه رابطه ش را با دوستش که به حمایت او نیاز داشت قطع کرد و دشمنی و خودخواهی زیاد ماه منیر و آیه درمورد عقد مادر که مثلا با دوست پسر داشتن او موافق بودند، اغراق آمیز بود.
انتهای داستان باید امید میبستیم شرایط شیرین با نامزد سابقش خوب پیش بره که از تصمیم آرزوی سست اراده حمایت کند و سهراب بیچاره هم به نوایی برسد...