حقیقتا بااینکه روزی شاید ۱۰۰ یا ۱۵۰ صفحهی کتاب رو میخوندم اما درآخرین روزا، اگر بگم؛ **هر صفحه از صفحات پایانی رو، چندین بار مکررا، میخوندم، به نیت اینکه کتاب تموم نشه، بیراه نگفتم ** واقعا زیبا، زیبا و زیبا و فوق العاده که تخیلی بس قوی و شگرف، با ترکیبی ایده آل از حس و رئال و گاه یک سنت آمیخته به حس شرقی و خاور دور و حتی خودمانی (ایرانی) داستان رو بسیار باورپذیر کرده واین نشان از قدرت فوق العادهی ذهن نویسندهی محترمه که حقیقتا باید تشکری خاص کرد و من به نوبهی خودم چون به تخیل و ماوراء، علاقهی وافر و بی پایانی دارم، کُرنِش میکنم در مقابل اینهمه زیبایی و حس و احساس ناب و خلاقیت و تخیل و کلا، از اینهمه زیبایی. کتابی که به زیبایی، داستانی ماوراء و آخرالزمانی رو به بهترین وجه ممکن، برامون گوارای وجود کرد و شهد ناب زیباییاش را، نوشاندمان که سیراب شویم و در عطشِ ادامهی آن، بسوزیم
بعضی قسمت هاش یه گافهای خیلی کوچیکی داشت ولی میشه ازش چشم پوشی کرد، بعضی جاها برای دهان جهش یافتهها نوک انتخاب کره بود که این برام خیلی جالب نبود و تصورش شیرین نبود و چند تا چیز دیگه
واقعا من پا به پای لیا، کاپیتان، گرگها و اعضای پناهنگاه زندگی کردم، انگاری جزوی از اونا بودم، دلم به همون اندازه برای بتا و کورو تنگ میشد و نگران بودم... اینکه چقدر تلاش برای زنده موندن میکردند واقعا انگیزه بخش بود و لعنتی، خیلی خوب بود
یک داستان آخرالزمانیِ خوب از یک نویسنده'یِ ایرانی که الحق و الانصاف بدون اینکه در ورطه تقلید و تکرار گیر کند
بعضی قسمت هاش یه گافهای خیلی کوچیکی داشت ولی میشه ازش چشم پوشی کرد، بعضی جاها برای دهان جهش یافتهها نوک انتخاب کره بود که این برام خیلی جالب نبود و تصورش شیرین نبود و چند تا چیز دیگه
واقعا من پا به پای لیا، کاپیتان، گرگها و اعضای پناهنگاه زندگی کردم، انگاری جزوی از اونا بودم، دلم به همون اندازه برای بتا و کورو تنگ میشد و نگران بودم... اینکه چقدر تلاش برای زنده موندن میکردند واقعا انگیزه بخش بود و لعنتی، خیلی خوب بود
یک داستان آخرالزمانیِ خوب از یک نویسنده'یِ ایرانی که الحق و الانصاف بدون اینکه در ورطه تقلید و تکرار گیر کند