شبیه گفتن یه خاطره بود که بین دو دوست رد و بدل میشه تا یه کتاب.
نفهمیدم منظور نویسنده چی بود یا حتی چه حسی رو میخواست منتقل کنه
جوانی هندی و ثروتمند که حالا مجبور است در شرایط سخت و روی پای خودش بایستد. وارد خانوادهای هندی میشود و مانند عضوی از خانواده زمانی رو در انجا سپری میکنه و زن خانواده را عاشق خود میکند و در ناخودآگاهش اوهم عاشق میشود. عاشق زنی که برای او غذاهای محلی میپزد و اورا به خانوادهاش راه داده
اما بعد با زن آمریکایی با فرهنگی متفاوت ازدواج میکند و در ظاهر بسیار خوشبخت است و سعی میکند تا از خانواده هندی و فرهنگشان فاصله بگیرد اما در پایان خیانت میکند و با زنی دیگر که از قضا متاهل و هندی است رابطه برقرار میکند.
این کتاب چه چیزی رو میخواست برسونه این که نباید در کشور غریبه به هم نوع خود کمک کنیم؟؟؟؟ یا باید زندگی متاهلین را به خاطر اون مرد بهم میزد؟؟؟ یا چی واقعا نمیفهمم....
نفهمیدم منظور نویسنده چی بود یا حتی چه حسی رو میخواست منتقل کنه
جوانی هندی و ثروتمند که حالا مجبور است در شرایط سخت و روی پای خودش بایستد. وارد خانوادهای هندی میشود و مانند عضوی از خانواده زمانی رو در انجا سپری میکنه و زن خانواده را عاشق خود میکند و در ناخودآگاهش اوهم عاشق میشود. عاشق زنی که برای او غذاهای محلی میپزد و اورا به خانوادهاش راه داده
اما بعد با زن آمریکایی با فرهنگی متفاوت ازدواج میکند و در ظاهر بسیار خوشبخت است و سعی میکند تا از خانواده هندی و فرهنگشان فاصله بگیرد اما در پایان خیانت میکند و با زنی دیگر که از قضا متاهل و هندی است رابطه برقرار میکند.
این کتاب چه چیزی رو میخواست برسونه این که نباید در کشور غریبه به هم نوع خود کمک کنیم؟؟؟؟ یا باید زندگی متاهلین را به خاطر اون مرد بهم میزد؟؟؟ یا چی واقعا نمیفهمم....