نظر 📚samira(◕ᴗ◕✿) برای کتاب صوتی غروب

غروب
📚samira(◕ᴗ◕✿)
۱۴۰۳/۱۲/۰۴
00
در ابتدای داستان غروب یک پارک و جاده را توصیف میکرد آدمهای مختلفی که در رفت و آمد بودند مرد میانسالی به نام گسبی که روی نیمکتی نشسته بود ابتدا پیرمردی کنارش بود او بلند شد و به جای او جوانی ناراحت نشست. من از او دلیل غمش را پرسید و جوان شروع به بیان داستان دروغ کرد که به این بهانه از او پول بگیرد. گسبی شک داشت چون مدرک نداشت اما پس از اینکه مدرکی را یافت به او پول داد. به نظر من آن جوان میتوانست از کسی آدرس هتلهای اطراف را بگیرد و بگوید که هتلش را گم کرده تا به او کمک کند. اما او یک دروغگو بود تا این گونه پول در بیاورد. و گسبی فهمید که آن صابون را پیدا کرده مال او نبوده بلکه مال پیرمردی بوده که قبل از او روی نیمکت نشسته بود و آن جوان یک دروغگو بود.
هیچ پاسخی ثبت نشده است.