یک داستان مبهم بود که باید خودمان بفهمیم چه نمادی دارد اما من زیاد متوجه نشدم و چند بار گوش دادم در مورد یک روستا نشین بود که میخواهد قانون را ببیند اما دربان جلوی او را میگیرد و میگوید نمیشود. او آن جا سالها مینشیند و صبر میکند و دربار میگوید که اگر از اینجا هم رد بشوی قانونهای دیگری هستند که جاها نیز دربانهای دیگری دارند و من فقط یکی از آنها هستم. به مرد روستا نشین و برای اینکه از اونجا رد شود به او چیزهایی میدهد دربان برای اینکه زحمت او هدر نرود آنها را میگیرد دربار میگوید که اینجا فقط قانونهای تو است و کسی دیگر نیست.
قبل از شروع داستان در مورد نویسنده آن کافکا توضیح داده شده بود که وصیت کرده بود که قبل از مرگش کتابهای او را بسوزانند اما دوستش این کار را نکرد و کتابهای او را چاپ کرد تا او به شهرت برسد. چرا باید کافکو همچین وصیتی کند در صورتی که کتابهای او واقعاً ممکن است مفید باشد. شاید میتوان این را دلیل عدم اعتماد به نفسش دانست که اینکه داستانهایش به درد نمیخورد.
قبل از شروع داستان در مورد نویسنده آن کافکا توضیح داده شده بود که وصیت کرده بود که قبل از مرگش کتابهای او را بسوزانند اما دوستش این کار را نکرد و کتابهای او را چاپ کرد تا او به شهرت برسد. چرا باید کافکو همچین وصیتی کند در صورتی که کتابهای او واقعاً ممکن است مفید باشد. شاید میتوان این را دلیل عدم اعتماد به نفسش دانست که اینکه داستانهایش به درد نمیخورد.