نظر 📚samira(◕ᴗ◕✿) برای کتاب صوتی سنگ انداز

سنگ انداز
📚samira(◕ᴗ◕✿)
۱۴۰۳/۱۱/۲۴
10
داستان در زمان جنگ هست ه سربازها هر کدام به دستههای تقسیم شدند تا در گردانها نگهبانی دهند. اما متوجه شدند که نیمه شبها کسی به طرف آنها سنگ پرتاب میکند و آنها شلیک میکردند و ایست میگفتند. فرمانده گفت تا کسی را ندیدی شلیک نکنید و مهمات را هدر ندهید هرچند شب یکبار این اتفاق میافتاد و فرمانده نمیدانست چه کسی سنگ پرتاب میکند او به آن طرف چرخی زد و به درختهای بلوط نخ وصل کرد. تا در حین پاره شدن متوجه کسی شوند اما فردا دیدن نخ همان گونه سر جایش هست و اثری از رد پا دیده نمیشود. فرمانده نیمه شب تصمیم گرفت در آن اطراف چرخی بزند و سایهای را دید اون نگهبان کاشانی بود که سنگی به طرف یکی از گردانها پرتاب میکرد و با خود میخندید. فرمانده عصبانی شد و خواست درسی به او بدهد. پس جنگی به طرفش پرتاب کرد. کاشانی سریع شلیک کردو داشت از ترس میلرزید. فرمانده به طرف او شلیک کرد و کاشانه زخمی شد. گناه او بسیار بزرگ بود جنگ شوخی نیست و سابقه داشت که چند باری میخواسته از جنگ فرار کند.
هیچ پاسخی ثبت نشده است.