نظر 📚samira(◕ᴗ◕✿) برای کتاب ماجرای سبزک جان و فیروز خان

ماجرای سبزک جان و فیروز خان
📚samira(◕ᴗ◕✿)
۱۴۰۳/۱۰/۱۰
00
پسری به نام فیروز بود که یک پرنده زیبا به نام سبزک داشت او سبزک را بسیار دوست داشت و از همان کودکی با او دوست بود آنها همیشه با یکدیگر بازی میکردند آن سبزک سخنگو بود پدر فیروز یک مغازه داشت و آنها با هم برای کمک به نزد او میرفتند فیروز بستههای خرید را داخل پاکت میگذاشت و سبزک آنها را به خانه هایشان میرساند. آنهایی هم که بسیار دور بودند فیروز خود سوار دوچرخه میشد و بستهها را میداد ا مدتی او دیگر به سبزه توجه نمیکرد و به جای آن به گوشی موبایل خود توجه میکرد او درون برنامه دوستان زیادی پیدا کرده بود در شمال جنوب در بندر و میتوانست به صورت زنده با آنها صحبت کند و دریاهای آنها را ببیند سبزک بسیار ناراحت بود او نیز دوست داشت با دوستان خود که شبیه او هستند صحبت کند وقتی فیروز متوجه ناراحتی او شد دست به کار شد و درون برنامه پرندههایی را پیدا کرد که شبیه سبزک بودند و در جاهای مختلف و دور زندگی میکردند سبزک بسیار خوشحال شده بود چون او هم دیگر دوستانی داشت که شبیه خودش بودند میتوانست به صورت زنده به آنها صحبت کند فیروز وسبزک درون برنامه بسیار خوشحال بودند
هیچ پاسخی ثبت نشده است.