نظر 📚samira(◕ᴗ◕✿) برای کتاب قارقارکها وارد میشوند

قارقارکها وارد میشوند
📚samira(◕ᴗ◕✿)
۱۴۰۳/۱۰/۱۰
00
داستان رستم و سهراب بود که در آن سهراب در نزد مادرش تهمینه در قصر توران زندگی میکرد او پدرش را ندیده بود اما همیشه تعریفهای زیادی از قهرمانیهایش شنیده بود اینکه پدرش از هیچ دیو و دشمنی شکست نخورده بود مدتی در میان شهر یک قارقارک مد شده بود که در دست هر کسی بود در قارقارکها راست و دروغ زیاد گفته میشد و مادر سهراب نگران بود که نکند عاقبت دشمنان از طریق همین قارقارکها دروغی به سهراب گویند و پدر و پسر طبق داستان شاهنامه یکدیگر را نشناسند و با هم کشتی بگیرند و عاقبت یکی کشته شود هراب گفت مادر نگران نباش من میروم تا پدرم را ببینم او عازم سفر شد در شهری وارد شد که در آن مردم اصلاً قارقارک نداشتند او تعجب کرد دختری گفت من گرد آفرین دختر حاکم شهر هستم و سهراب خود را معرفی کرد دختر تعجب کرد و گفت پدرت رستم دژ سپید را از جنگ دشمنان نجات داد و از ما خواست پسرش را از سرنوشت شوم نجات دهیم و به نزد او بیاوریم همه مردم او را بلند کردند و با خوشحالی نزد شاه بردند و بعد از آن میخواستند او را به نزد پدرش برسانند سهراب گفت چرا مردم شهر قارقارک ندارند گردآفرین گفت از آنجایی که آنان خبرهای راست و دروغ زیاد میگویند شاه دستور داد همه قارقارکها توی دره دژ سپید گیر بیاندازند تا برای مدتی دور از مردم اسیر کنند.
هیچ پاسخی ثبت نشده است.