***خطر اسپویل***
داستان در مورد یک درخت بود که یک پسر را بسیار دوست میداشت پسر با برگهای او برای خود تاج درست میکرد از سیبهای او میخورد و شاخههای او آویزان میشد و در اطراف او قایمشک بازی میکرد یه روزی رفت و دیگر نیامد پس از مدتی آمد درخت گفت بیا پسرم با من بازی کن پسر گفت که دیگر بازی نمیکنم و پول میخواهم درخت گفت من پول ندارم اما بیا سیبهای من را بفروش و با آن پول در بیاور پسر سیبهای او را چید و دیگر نیامد پس از مدتی آمد درخت گفت بیا با من بازی کن پسر گفت من دیگر بازی نمیکنم احساس تنهایی میکنم من زن و بچه میخواهم و یک خانه درخت گفت من اینها را نمیتوانم به تو بدهم اما شاخههای من را بکن و با آن برای خود خانه درست کن پسر شاخههای او را کند و رفت و نیامد پس از مدتی پسر آمد درخت گفت بیا با من بازی کن پسر گفت من خستم و میخواهم یک قایق درست کنم که با آن سفر کنم درخت گفت بیا و تنه من را بکن و با آن برای خود قایق درست کن پسر تنه آن را کند و رفت و دیگر نیامد پس از مدتی آمده رفت درخت گفت من دیگر سیب ندارم که بخوری شاخه ندارم که آویزان شوی پسر گفت من دیگر پیر شدم و برای بالا رفتن از شاخههایت خستم و دندان ندارم که سیب بخورم فقط یک صندلی میخواهم که روی آن بنشینم درخت گفت از من فقط یک کنجه مانده بیا و روی آن بنشین و پسر روی آن کنجه درخت نشست.
داستان در مورد یک درخت بود که یک پسر را بسیار دوست میداشت پسر با برگهای او برای خود تاج درست میکرد از سیبهای او میخورد و شاخههای او آویزان میشد و در اطراف او قایمشک بازی میکرد یه روزی رفت و دیگر نیامد پس از مدتی آمد درخت گفت بیا پسرم با من بازی کن پسر گفت که دیگر بازی نمیکنم و پول میخواهم درخت گفت من پول ندارم اما بیا سیبهای من را بفروش و با آن پول در بیاور پسر سیبهای او را چید و دیگر نیامد پس از مدتی آمد درخت گفت بیا با من بازی کن پسر گفت من دیگر بازی نمیکنم احساس تنهایی میکنم من زن و بچه میخواهم و یک خانه درخت گفت من اینها را نمیتوانم به تو بدهم اما شاخههای من را بکن و با آن برای خود خانه درست کن پسر شاخههای او را کند و رفت و نیامد پس از مدتی پسر آمد درخت گفت بیا با من بازی کن پسر گفت من خستم و میخواهم یک قایق درست کنم که با آن سفر کنم درخت گفت بیا و تنه من را بکن و با آن برای خود قایق درست کن پسر تنه آن را کند و رفت و دیگر نیامد پس از مدتی آمده رفت درخت گفت من دیگر سیب ندارم که بخوری شاخه ندارم که آویزان شوی پسر گفت من دیگر پیر شدم و برای بالا رفتن از شاخههایت خستم و دندان ندارم که سیب بخورم فقط یک صندلی میخواهم که روی آن بنشینم درخت گفت از من فقط یک کنجه مانده بیا و روی آن بنشین و پسر روی آن کنجه درخت نشست.