داستان در مورد یک بچه بود که از فراموشی مادربزرگش صحبت میکرد اینکه در قبلاً فراموشی نداشت و بسیار مادربزرگ خوبی بود و خیلی خاطرات به مادربزرگشان داشتند که این مادربزرگشان سوسیس درست میکرد با آنها بازی میکرد و با ماشین آبی رنگشان به ساحل میرفتند دربزرگشم نمیتوانست بازیهای آنها را انجام دهد اما خود بازیهای اختراع میکرد مثل قایم کردن کلید پدر و ما همیشه دنبال آن میگشتیم هنگامی که پدر عصبانی میشد من به او یادآوری میکردم که خودت وقتی نیز کوچک بودی ژاکتت را در مدرسه جا میگذاشتی گاهی اوقات مادربزرگ اسم پدر پسرش را فراموش میکند ولی فقط میگوید که ژاکتت را فراموش نکن مادربزرگ به من میگوید تو مرا یاد سم پیر میاندازی و ما نمیدانیم که آن سم پیر کی هست.
یک داستان آموزنده برای کودکان بود که به آنها آموزش میداد که با پدربزرگ و مادربزرگشان که فراموشی دارند چگونه رفتار کنند ه نظر من بیشتر پیرهای دچار فراموشی میشوند که زندگی سختی داشته باشند و این پیرزن که در مورد آن صحبت کرد بسیار خوشبخت بوده است و به ندرت همچین اتفاقی وجود دارد مادربزرگ من نیز زندگی سختی داشت و در پیری آلزایمر گرفت اگر کسی زندگی سختی داشته باشد در پیری آلزایمر میگیرد ولی بقیه پیرها فقط ناتوان میشوند
یک داستان آموزنده برای کودکان بود که به آنها آموزش میداد که با پدربزرگ و مادربزرگشان که فراموشی دارند چگونه رفتار کنند ه نظر من بیشتر پیرهای دچار فراموشی میشوند که زندگی سختی داشته باشند و این پیرزن که در مورد آن صحبت کرد بسیار خوشبخت بوده است و به ندرت همچین اتفاقی وجود دارد مادربزرگ من نیز زندگی سختی داشت و در پیری آلزایمر گرفت اگر کسی زندگی سختی داشته باشد در پیری آلزایمر میگیرد ولی بقیه پیرها فقط ناتوان میشوند