نظر 📚samira(◕ᴗ◕✿) برای کتاب صوتی بابا کلم و جیرجیرکها

بابا کلم و جیرجیرکها
📚samira(◕ᴗ◕✿)
۱۴۰۳/۰۹/۱۹
00
داستان در مورد یک بابا کلم بود ه با پسرش در خانه در مزرعه زندگی میکردند باباکلم پسرش را خیلی دوست داشت او برای بچه کلم هر شب داستانهای قشنگی تعریف میکرد داستانهای از هانس کریستوف تعریف میکرد بچه خیلی آن داستانها را دوست داشت اما پس از مدتی این داستانها تمام شد باباکلم تصمیم گرفت داستانهای برادران گریف را تعریف کند اما آنها نیز پس از یک هفته تمام شد حالا نمیدانست شبها برای پسرش چه تعریف کند کلم هر شب باید یک داستان جدید گوش میداد باباکلم تصمیم گرفت که از ذهن و فکر خودش داستانهای بسازد که در آنها قهرمان داستان خودش باشد که در حال مبارزه با جیرجیرکها است او هر شب داستانهای از مبارزه خودش با جیرجیرکها را تعریف میکرد به طوری که پسرش غرق گوش دادن آن داستانها بود و خودش را در میدان جنگ با جیرجیرکها تجسم میکرد یک روز که بابا کلم داشت داستانی از مبارزه خود با کرمهای پیله دوز را تعریف میکرد بچه با دهان باز گفت پدر آن جا یک کرم است پدرش ترسید و دست او را گرفت و هر دو فرار کردند و به دوردست رفتند بچه گفت و به من دروغ گفتی و قهر کرد در همان هنگام جیرجیرکها پروازکنان به سمت بچه رفتند تا او را زخمی کنند پدرش یک تکه چوب برداشت و به سمت آنها حمله کرد جیرجیرکها بازی پدرش را زخمی کردند اما او همچنان در حال مبارزه بود یکی از جیرجکها به سمت بچه آمد باباکلم همانطور که جیرجیرکها را مبارزه میکرد بچه را گرفت و با هم دویدند کلانتر هویج با دیدن جیرجیرکها آنها را نابود کرد بابا کلم زخمی شده بود او برای نجات پسرش با جیرجیرکها مبارزه کرد پسرش گفت پدر تو قهرمان هستی منو ببخش اگه به تو گفتم ترسو بابا کلم از شنیدن این حرفا خوشحال شد
هیچ پاسخی ثبت نشده است.