داستان در مورد یک حلزون مهربان بود آن حلزون صدف روی دوشش صورتی بود همه به او صدفی میگفتند و او را بسیار دوست داشتند او در بهار و تابستان ه گشت و گذار و بازی مشغول بود و به دنبال غذا میگشت قورباغهها سنجاقکها و پروانهها دفی را دوست داشتم و با او بازی میکردند یک روز که حلزون مهربون ز لانهاش بیرون آمده بود یک پروانه را دید که به روی زمین افتاد همه حشرهها به دور پروانه جمع شده بودند پروانه که اسمش رنگارنگ بود بالش زخمی شده بود حلزون گفت برو به خانه من بیاورید تا از او مراقبت کنم همه رنگارنگ را به خانه صدفی بردند صدفی از پروانه و بالش مراقبت کرد و او را پانسمان کرد پس از چند روز پروانه خوب شد رنگارنگ به صدفی گفت از تو ممنونم که در این مدت از من مراقبت کردی تو یک حلزون مهربان هستی.
یک داستان آموزنده برای کودکان بود که به آنها میآموزد حلزونها حس بویایی و چشایی قوی دارند و همیشه در تابستانها و بهار به دنبال غذا میگردند و اینکه به آنها آموزش میدهد دوستان با یکدیگر بسیار مهربان هستند و در هنگام سختیها به یکدیگر کمک کنند صدای گوینده بیش از اندازه آرام و ملایم بود و آهنگ اول آن خیلی غمگین بود
یک داستان آموزنده برای کودکان بود که به آنها میآموزد حلزونها حس بویایی و چشایی قوی دارند و همیشه در تابستانها و بهار به دنبال غذا میگردند و اینکه به آنها آموزش میدهد دوستان با یکدیگر بسیار مهربان هستند و در هنگام سختیها به یکدیگر کمک کنند صدای گوینده بیش از اندازه آرام و ملایم بود و آهنگ اول آن خیلی غمگین بود