داستان در مورد یک کاپیتان اردک بود یک روز او میخواست با ماشینش بیرون برود ولی بنزین نداشت پس تصمیم گرفت پیش بز برود و از او بنزین بگیرد بز از بنزین برای روندن قایق استفاده میکرد ولی وقتی به آن جا رفت کسی در خانه بز نبود یک دفعه چشش به قورباغه افتاد دنبال او رفت و دید او به رودخانه رسیده فهمید که قورباغه میخواست با گوسفند و بقیه به مسافرت بره اونم با قایق بز هم داخل قایق بود او یک دفعه یاد نقشه افتاد و رفت کاپیتان اردک داد زد منم میام و وارد قایق شد او یک نخ در قایق دید و آن را کشید قایق روشن شد و با سرعت زیاد حرکت کرد آنها بلد نبودند با قایق کار کنند قورباغه از قایق پرت شد و به وسیله طنابی که پرت شده بود روی آن اسکی میکرد اونا از بز خیلی دور شده بودند و وارد دریا شدند بنزین تموم شد اونا خواستن با پارو برگردن اما نقشه نداشتند بز آتیش روشن کرد تا اونا با دود آتش راه را پیدا کنند وقتی با این علامت برگشتن بز عصبانی بود بز و همه حیوانات کاپیتان اردک را سرزنش کردند کاپیتان اردک پشیمان بود و قول داد به چیزی که طرز کار کردنش را بلد نیست دست نزند.
داستان آموزندهای برای بچهها بود که میگفت به وسایلی که طرز کار کردنشان را نمیدانند دست نزنند
داستان آموزندهای برای بچهها بود که میگفت به وسایلی که طرز کار کردنشان را نمیدانند دست نزنند