در مواجهۀ اول، برداشتِ من اینچنین بود که با یک رمانِ رمانتیک روبهرو هستم. رمانی که احتمالاً روی احساسات و عواطف و عشق بنا شده است. نمیدانم چرا اینچنین فکر میکردم. شاید این هم برداشتی بود که از همان اسمِ اغواگر ناشی میشد. اما بعدتر و تنها چند صفحه پس از شروع داستان، متوجه شدم که سخت در اشتباه هستم. این رمان بیش و پیش از هر چیز، یک رئالیسمِ لبهدار و تند و تیز است. و بیشتر از اینکه با عواطف و احساسات کار داشته باشد، با حیوانیت و سبعیتِ انسانها کار دارد. و حیوانیت و سبعیتِ انسان را در چه جایی بهتر از جنگ میتوان یافت؟ پس آغاز کار با جنگ است.
البته واضح است که سلین به شکلی شعاری و احمقانه، داعیۀ جنگستیزی و برقراری صلح ندارد. و پرچمِ سفیدی در دست نگرفته است. با این حال، بهتر از هر شعار و لفظی، کثافت و رذالتِ جنگ را نشان میدهد و در درونِ مخاطب، نفرتی ابدی از جنگ جای میگذارد. اما جنگ تنها محل بحث او نیست. او جنگ را یکی از بیشمار امکاناتِ بشری برای فورانِ توحش، بیرحمی و سیاهی میداند. و بعدتر همین "فوران" را در زمانِ بعد از جنگ، در میانِ همین انسانهای کوچولوی بیآزار، در دلِ همین شهرهای آرام و بیصدا و در سیاست و استعمار و تمدن نشان میدهد.
البته واضح است که سلین به شکلی شعاری و احمقانه، داعیۀ جنگستیزی و برقراری صلح ندارد. و پرچمِ سفیدی در دست نگرفته است. با این حال، بهتر از هر شعار و لفظی، کثافت و رذالتِ جنگ را نشان میدهد و در درونِ مخاطب، نفرتی ابدی از جنگ جای میگذارد. اما جنگ تنها محل بحث او نیست. او جنگ را یکی از بیشمار امکاناتِ بشری برای فورانِ توحش، بیرحمی و سیاهی میداند. و بعدتر همین "فوران" را در زمانِ بعد از جنگ، در میانِ همین انسانهای کوچولوی بیآزار، در دلِ همین شهرهای آرام و بیصدا و در سیاست و استعمار و تمدن نشان میدهد.