نظر 📚samira(◕ᴗ◕✿) برای کتاب صوتی حسن کچل

حسن کچل
📚samira(◕ᴗ◕✿)
۱۴۰۳/۰۹/۱۱
20
داستان در مورد پسر تنبل به نام حسن کچل بود که می خورد و می خوابید و کار نمی کرد مادرش با یک ترفند او را از خانه خارج کرد که برود کار کند و پول در بیاورد حسن کچل با بقچه ای که به همراه داشت راه افتاد و در بیابان به یک دیو رسید دیو گفت تو کی هستی و حسن کچل گفت من شیطان هستم دیو یک سنگ را برداشت و پودر کرد حسن کچل نیز از بقچه یک آرد را برداشت و تظاهر کرد که یک سنگ را پودر کرده است دیو یک سنگ را برداشت و به دورترین نقطه پرتاب کرد حسن کچل نیز گنجشکی را که در بقچه اش بود برداشت و تظاهر کرد که آن سنگ است و به دورترین نقطه پرتاب کرد گنجشک ا جایی که می توانست پرواز کرد و ناپدید شد دیو بسیار تعجب کرد و فرار کرد حسن کچل به قلعه بزرگی که در آن یک قصر بود رسید ر آن جا پادشاه دیوها زندگی می کردند پادشاه دیوها گفت تو کیستی پادشاه دیوها نیز همان کارهایی را که دیو قبلی انجام داد تکرار کرد و حسن کچل نیز رویش را کم کرد پادشاه دیوها گفت من می توانم بلند نعره بزنم و یک نعره بلند کشید حسن کچلی با شیپورش یک نعره بلند زد پادشاه دیوها فرار کرد و قصر خالی شد حسن کچل پادشاه آن جا شد مادرش را نیز به آن جا آورد و بسیار ثروتمند شد مادرش نیز برای او یک زن گرفت و آن ها تا سال های سال با خوبی و خوشی زندگی کردند
هیچ پاسخی ثبت نشده است.