نظر عارف محبی برای کتاب دستان کوچک خون آلود

دستان کوچک خون آلود
عارف محبی
۱۴۰۳/۰۷/۳۰
00
قسمتی از متن کتاب در قسمتی از فصل ۶ می خوانیم: دانلد لبخندی زد و زمزمه کرد: نگو که توی این شرایط عاشقش شدی. رابرت خنده ای کرد و گفت: البته که نه. فقط دارم توصیفش می کنم. خب؟ – یه دختر لاغراندام و رنگ پریده. چشم و ابرو مشکی و مرموز. هر حرفی که میزد مسخش می شدم. – رابرت ازش چی پرسیدی و اون چی گفت؟ در مورد ویلیام پرسیدم و اون گفت که حالش خوبه. خواستم ببینمش و اون ناچار شد منو ببره پیشش. ویلیام تا منو دید وحشت کرد و لارا اون رو عین یه مادر توی بغلش گرفت و نگرانش شد. احساسش به اون برام عجیب بود. انگار که واقعاً بچه خودش بود. دانلد شگفت زده شد و تا چند ثانیه ای ماتش برد. رابرت همچنان به دوردست خیره شده بود. ادامه داد: وقتی حس کرد می خوام از ویلیام پرسوجو کنم بدجور ترسید و ملتمسانه ازم خواست کاریش نداشته باشم. منم دلم نرم شد و پسرک رو رها کردم. او که گویی در خیالش بود به خود آمد و آرام زمزمه کرد: موقع خداحافظی ازم خواست تا نذارم کسی ویلیام رو اذیت کنه. وقتی خواست بره صدایش لرزید و با وحشت به دانلد نگاه کرد. نگاهش آکنده از ناباوری و بهت زدگی بود. دانلد پرسید: چی دیدی؟ – دستش باندپیچی بود. درست عین اون بچه ها توی زیرزمین. به محض اینکه فهمید زخمش رو دیدم دستش رو پشتش قایم کرد و زود ازم خداحافظی کرد و رفت. چند بار برگشت و نگاهم کرد
هیچ پاسخی ثبت نشده است.