من کتابهایی که نکات و مطالب روانشناسی دارند رو دوست دارم چون عقیده دارم اگر شما از وجود یک مشکل یا وجود یک چیزی با خبر باشی میتوانی بهتر زندگی کنی به عبارتی مثلا اگر کسی از حالات افسردگی آگاه باشه و بدونه چه مراحلی داره، اگر شرایطی برای شخص پیش بیاد که مستعد دچار شدن به افسردگی باشه، بطور ناخداگاه ذهن فرد راههایی برای مقابله با حالات این حالت روحی پیدا میکنه و باهاش مقابله میکنه و شما رو نجات میده
و اما درباره این کتاب:
این کتاب درباره حسها و پیامهایی که رفتارهای مادر در زمان خردسالی و کودکی فرزند به اون القا میکنه و ضررات و آسیبهایی که این رفتارها به اون میزنه و مشکلاتی در روابط کودک منجر میشه و آیندهاش رو هم درگیر میکنه صحبت میکنه و بسیار به حال خوب خود و فرزاندان خوبه از مشکلاتی که شرایط یا آدمها برات ایجاد کردن با خبر بشی. اولین حسنش اینه که میتوانی خودت رو از اون رو از اون بند رها کنی
و دومین حسنش اینه که میتونی دلیل حسها و رفتارهایی که داری رو بفهمی
گاهی ما رفتارهایی داریم که فقط محافظت کنندهاند اما آزارمون میدن و ما رو به این باور میرسونن که چرا دنیا تا این حد بده که ما مجبوریم از خودمون انقدر شدید محافظت کنیم و آزرده خاطر میشیم در صورتی که ممکنه ادمهایی رو ببینیم که در همین دنیا راحت و شادن و انوقته که سرخورده میشیم و میگیمای وای نکنه مشکلی دارم و اینجاست که روز به روز منزوی تر میشیم
حالا جدای از این مواردی که با خوندن کتابهای روانشناسی میتونی بدست بیاری و خودت رو رشد بدی منکر این نمیشم که گاهی رشد یافتن بسیار دردناکه
وشما میتوانی تصمیم بگیری به زندگی قبلیت ادامه بدی و یا یکبار درد بکشی و همیشه از این مشکل رها بشی و نه خودت و نه دیگران رو دیگه آزار ندی.
و اما درباره این کتاب:
این کتاب درباره حسها و پیامهایی که رفتارهای مادر در زمان خردسالی و کودکی فرزند به اون القا میکنه و ضررات و آسیبهایی که این رفتارها به اون میزنه و مشکلاتی در روابط کودک منجر میشه و آیندهاش رو هم درگیر میکنه صحبت میکنه و بسیار به حال خوب خود و فرزاندان خوبه از مشکلاتی که شرایط یا آدمها برات ایجاد کردن با خبر بشی. اولین حسنش اینه که میتوانی خودت رو از اون رو از اون بند رها کنی
و دومین حسنش اینه که میتونی دلیل حسها و رفتارهایی که داری رو بفهمی
گاهی ما رفتارهایی داریم که فقط محافظت کنندهاند اما آزارمون میدن و ما رو به این باور میرسونن که چرا دنیا تا این حد بده که ما مجبوریم از خودمون انقدر شدید محافظت کنیم و آزرده خاطر میشیم در صورتی که ممکنه ادمهایی رو ببینیم که در همین دنیا راحت و شادن و انوقته که سرخورده میشیم و میگیمای وای نکنه مشکلی دارم و اینجاست که روز به روز منزوی تر میشیم
حالا جدای از این مواردی که با خوندن کتابهای روانشناسی میتونی بدست بیاری و خودت رو رشد بدی منکر این نمیشم که گاهی رشد یافتن بسیار دردناکه
وشما میتوانی تصمیم بگیری به زندگی قبلیت ادامه بدی و یا یکبار درد بکشی و همیشه از این مشکل رها بشی و نه خودت و نه دیگران رو دیگه آزار ندی.