این کتاب در من، اندیشیدن به مرگ را دوباره زنده کرد. تنها حقیقتی که با عدالت برای همه ما مقدر شده، و هیچ راه فراری ازش نیست، وقتی ما هستیم مرگ نیست و وقتی مرگ هست ما نیستیم، چطور میشود با این قضیه کنار آمد، یا شاید به اقتضا سن خودم هنوز به درکی از (آن) نرسیدم، این کتاب فرایند احساسات انسان که چگونه به مرگ نزدیک میشود را با قلمی روان و ترجمه بی نظیر آقای سروش حبیبی، بیان میکند، مرگ اندیشی عذابی در بین زندگان میتواند باشد، لذا باید از آن دوری کرد و هرموقع که عجل آمد خود را به (آن) تسلیم کنیم، داستان در مورد فردی به نام ایوان ایلیچ میباشد که در سیر شغلی به سر میبرد تا که به مقام قضاوت میرسد و بر اثر سانحهای اندامهای کلیه و آپاندیسش دچار مشکل میشود و در بسترش، ما خوانندهی خلق و خوی او در این کتاب هستیم، چطور میشود که فردی زندگیاش در شایستگی بود اما به دردی علاج ناپذیر دچار میشود و از خود میپرسد چرا من؟ مگر چه کرده ام؟ این درد برای چیست و ندای درونش میگوید دلیلی ندارد، برای هیچ.
خواندن این کتاب را به عزیزان اهل کتاب پیشنهاد میکنم
خواندن این کتاب را به عزیزان اهل کتاب پیشنهاد میکنم